تیلور نمیتونست این هوا رو تحمل کنه، اصلا نمیتونست هوای به شدت مرطوب و سنگین و گرم و شرجی این جا رو تحمل کنه، و خدا میدونه چند بار خودش رو نفرین کرد به خاطر این که اون شغل رو قبول کرده.هر چند حقوقش خیلی خوب بود و البته که یکسال بیشتر نبود، و البته که تیلور به پولش نیاز داشت، البته که نیاز داشت، و خدا رو شکر زمستون سردی هم در پیش نبود.
تیلور از زمستون متنفر بود. اون واقعا و به معنی واقعی کلمه از زمستون مُ-تُ-نَ-فِر بود!!!
نمیتونست سرما رو تحمل کنه، هر چند به هوای عجیب و گرفته ی نیویورک عادت کرده بود، و همه میدونن حتی روزای آفتابی توی تابستون نیویورک طولانی نیستن.تیلور به خودش گفت: آروم دختر. فرصت داری برنزه کنی، با نوجوون ها تئاتر کار کنی و کلی کتاب بخونی.
تیلور توی ماشین کلاسیک کهنه ی آبی رنگش نشسته بود و باد گرم به سر و صورت و موهای درهمش میخورد.
هنوز شهر رو بلد نبود، برای همین از گوگل مپ تلفن قدیمیش استفاده میکرد، هر چند شهر کوچیکی بود، شهر خیلی کوچیکی بود.
چند تا هتل کوچیک و بزرگ، اسکله های باری، ساحل و دریا و خونه های ویلایی.
نهایتا دو طبقه.
حتی ساختمون مدرسه هم اونقدر ها بزرگ نبود. حتی پارکینگ هم نداشت.تیلور مجبور بود ماشینش رو -ماشین قشنگ و کلاسیک داغون و کهنشو- توی خیابونهای اطراف مدرسه پارک کنه و امیدوار باشه نوجوون هایی که احتمالا از اون خوششون نمیومد داغونش نکنن.
و البته تیلور مطمئن بود همه ی بچه ها ازش متنفرن، و ممکن بود که اینطوری باشه، هر چند تیلور امیدوار بود که اونا ازش متنفر نباشن، این فقط کارشون سخت تر میکرد.به عنوان یه کارگردان تازه کار تئاتر و یه نویسنده ی دست و پا شکسته، اون واقعا نمیتونست اولین تجربه ی کار حرفه ایش رو خراب کنه.
به هر حال، تیلور با ماشینش تند تر روند و به سمت خیابان مرجان رفت. احتمالا این خیابون تنها خیابونی بود که توش آپارتمان داشت، بلند ترین ساختمون شهر، البته به جز برج فانوس دریایی. و البته به جز هتل های کوچیک و بزرگ و دو متل شهر، که تیلور مدام فراموششون میکرد.
اون اول میخواست توی متل ساکن بشه، به هر حال فقط یکسال بود، دوازده ماه، سیصد و شصت و پنج روز، هشت هزار و هفتصد و شصت ساعت و تیلور نتونست تعداد دقیقه هارو محاسبه کنه، برای همین بیخیالش شد. مدیر مدرسه دوستانه توصیه کرده بود که توی متل ساکن نشه، و تیلور هم به دلایل مختلف قبول کرده بود.
آپارتمان تیلور طبقه ی سوم بود، بالا ترین طبقه ی ممکن، و آسانسور هم نداشت. تیلور خوش شانس بود که قبلاً وسایلش رو براش جا به جا کرده بودن، چون نمیتونست همه ی اون پله هارو بالا بره، با اون همه کارتن کتاب و اون همه گلدون و چمدون های لباس و کاناپه ی قدیمی و تلویزیون سیاه و سفید و همه ی چیزایی که میشد تصور کرد.
ماشینش رو توی جایی که برای طبقه ی سوم مشخص شده بود پارک کرد. قبلا بهش اطمینان داده بودن که اینجا دزد پیدا نمیشه، شهر کوچیکی بود، همه هم رو میشناختن.
اون دزدگیر ماشین رو زد و سقف متحرک رو بست. کلید قدیمی و زنگ زده رو توی در چرخوند و بعد از پله ها بالا رفت. وسایلش یه کوله پشتی و یه کیف بزرگ بودن. تیلور سالها بود که تئاتر کار میکرد، برای همین بدن آماده ای داشت، با این حال وقتی طبقه ی دوم رو رد کرد به نفس نفس افتاد.
وقتی فکر کرد دیگه تموم شده، کلید رو توی در چرخوند و با کلی کارتن مواجه شد. کف خونه حسابی خاکی بود. دیوار ها به رنگ نیاز داشتن و همه ی وسایل باید چیده میشدن و آپارتمان خیلی کوچیکی بود، یه هال فسقلی، یه اشپزخونه، یه سرویس حمام و دستشویی کوچیک و به هم چسبیده ی مشترک، و اتاقش با چند تا پله از هال جدا میشد، و حتی دیوار هم نداشت. مثل این که کاملا قسمتی از هال بود.
نیم ساعت بعد تیلور روی یکی از صندلی های بلند بار بهترین هتل شهر نشسته بود و داشت به زیتون توی نوشیدنی نگاه میکرد.
فصل توریست و مسافر نبود و بار تقریبا خلوت بود. بر خلاف بارهای نیویورک کسی در حال رقصیدن یا پارتی گرفتن نبود، همه نشسته بودن و نوشیدنی میخوردن و موسیقی ملایمی پخش میشد.
یه صدای گرم شنید و سرش رو بالا آورد و به چشمای یه نفر خیره شد.اون پسر خندون گفت: تو معلم جدیدی آره؟
تیلور آهی کشید: من از شناخته شدن متنفرم.
پسر پشت میز بار در حالی که داشت یه نوشیدنی رو هم میزد گفت: برای همین کارگردان تئاتر شدی؟
و خندید.
تیلور لبخند محوی زد: خوب، آره. نه. بعضی وقتها شک میکنم.و موهای لختش رو از توی صورتش کنار زد. موهاش کوتاه بودن، تا گردن و چشمای آبیش مثل آسمون بودن. اون یه لحظه به چشمای پسر پشت بار خیره شد: من تیلورم به هر حال!
و پسر پشت بار با چشمای سبزش به تیلور خیره شد و گفت: من هری ام، به هر حال!
و خندید و لیوان نوشیدنی تیلور رو پر کرد.
تیلور آروم نوشیدنی رو بالا برد و گفت: امیدوارم ازم متنفر نباشن.و نوشیدنی تلخ رو مزه مزه کرد.
هری گفت: چی؟ کیا؟
تیلور خندید، با خستگی خندید و گفت: اون نوجوون هایی که قراره برای تئاتر داوطلب بشن. چون دبیرستان های دیگه ای توی این شهر وجود ندارن مستقیما میریم مرحله ی ایالتی و بعد از اون
اگه بعد از اون وجود داشته باشه
تیلور زد زیر گریه: من نباید این کار رو قبول میکردم، فقط به خاطر استادم، اون به من ایمان راسخ داره، اون
و بیشتر گریه کرد.
هری آروم زد روی شونش و یه دستمال کاغذی از پشت پیشخوان در آورد و به تیلور داد: آروم باش دختر. تو از پسش برمیای. اونا یه مشت هیولای کوچولوان. چیز بیشتری نیست. باشه؟
تیلور به سرعت آروم شد. اون خیلی خسته و عصبی بود. گفت: باید یه کارگر پیدا کنم تا دیوار هارو رنگ کنه و بعدش هم...
هری گفت: امشب بهش فکر نکن. میخوای من کمکت کنم؟
تیلور با شَک به هری خیره شد: چی؟
هری ملتمسانه به تیلور نگاه کرد: اینجا شهر کوچیکیه، همه چیز تکراریه. میخوام یه تنوع بدم. من خوب جارو میکنم.
تیلور خندید، به دلیلی که خودش هم نفهمید و گفت: خیلی خوب.هری مثل بچه ها ذوق زده شد و گفت: بیشتر از این نخور. سر درد میگیری.
تیلور قبول کرد و کوله پشتیش رو قاپ زد و گفت: شب به خیر.توی آسانسور هتل به چهره ی خسته و بیرنگ خودش نگاه کرد و فکر کرد: حتی حوصله ی دوش گرفتن هم ندارم.
روی پوستش احساس چسبناکی میکرد و این به خاطر هوا بود. هوای گرم و شرجی. به هر حال.
تیلور خودش رو پرت کرد روی تخت تمیز و نرم و خیلی آروم خوابش برد.
YOU ARE READING
|the sea brought you back to me|
Fanfictionیه شهر ساحلی کوچیک هم قصه های خودشو داره @thebluek چنل تلگرام: @bestfanfics