نور کور کننده خورشید چشم های اقیانوسی نایل رو وادار به باز کردن کرد. هوای آفتابی! خیلی به ساحل نزدیک شدن! نایل با یادآوریش لبخندی زد و به پشت خوابید. وقتش رسیده روی شن های نرم ساحل راه بره! وقتش رسیده جایی بجز کفه آهنی کشتی راه بره! بلند شد و یونیفرمش رو پوشید. از اتاق بیرون رفت و هوای خنک صبحگاهی رو توی ریهش کشید! بعدم نگاهی یه کانورسای سفیدش انداخت که روزشماری میکردن برای لمس شن های ساحل! و... درست شنیدید! نایل در هر شراطی کانورس میپوشه! و حتی اهمیت نمیده چقدر ممکنه پاهاش خیس بشن.
کانتینر آبی انبار دوم هارمونی قشنگی با رنگ زرد در ها ایجاد کرده بود.
"سلام!
تیموتی با شوق گفت و دست هاشو آروم بهم مالید.
'سلام!
نایل گفت و خندید.
جفتشون به لبه کشتی تکیه داده بودن و به ساحل طلایی که هر لحظه بهش نزدیک تر میشدن نگاه میکردن، نایل قلبش رو حس میکرد که تند میزنه، خیلی تند! نور خورشید ده صبح روی دریای آروم منعکس میشد و کشتی با تقه ای به اسکله برخورد کرد و لنگرا پایین افتادن. ولی هنوز نایل نمیتونست از کشتی خارج بشه! یکم حالش گرفته شد ولی خب، مگه چقدر قراربود طول بکشه؟
ساعت سه و چهل و پنج دقیقه بعد از ظهر، بلاخره کانتینر آبی رو پشت کامیون سوار کردن!و خب، یکم با مسئول تایین استاندارد به مشکل خوردن ولی نایل تونست حلش کنه و اینبار توی حمل کانتینر به مشکل خوردن! تیموتی انقدر سر کارگرا داد زده بود که صداش گرفته بود، و نایل هم عضلات خستشو به این ور و اون ور میکشید. ساعت های طولانی مثل پروانه مشغول کارا بود، اون تحویل بار لعنتی. بعد از بارگیری کامیون، نایل نفس آسوده ای کشید و لیست اجناس رو هم به مسئول استاندارد تحویل داد.
انقدر خسته شده بود که دلش میخواست بره توی اتاقش و بخوابه! ولی ساحل صداش میزد پس بعد از خداحافظی از تیموتی و برداشتن چمدون سبز رنگش از رمپ کشتی پایین اومد و روی اسکله ایستاد. لبخند زده بود و دستاش رو توی جیبش فرو کرد. بعد از اینکه دوباره یه نفس عمیق کشید و هوای شرجی دلپذیر شهر رو توی ریه هاش کشید شروع کرد به قدم زدن! عاشق قدم زدن روی اسکله بود! عاشق اسکله بود! صدایی که با راه رفتن روی چوب بوجود میومد یا امواجی که پایه های چوبی رو میلرزوندن نایل رو دیوونه میکرد! حتی بیشتر از دریا عاشق اسکله های چوبی بود چون، خب اگه اونا نبودن، چطور میخواست به دریا برگرده؟ پاشو که توی شن های ساحل گذاشت فهمید وقنی رسید خونه باید کلی شن از توی کفشش خارج کنه! آها! خونه! یه خونه نقلی، یه آپارتمان توی این شهر کوچیک داشت، که خب، دلتنگش بود! هنوز رنگ دیوارهاشو به خاطر میورد و کلی ملحفه سفید بود که بایستی از روی اسباب اثاثیه جمع میکرد. و گلدونای توی راهرو، امیدوار بود اون زن میانسال زنده میبود تا طول نبود نایل گلدوناش رو هم با خودش زنده نگه داره! با فکر این همه کار اخم کم رنگی روی صورتش نقش بست ولی اهمیت نداد.
بعد از رسیدن به خیابون کلیداش رو از زیپ کوچیک روی چمدون چک کرد.
بود. با آویزه کوچیک فلزی که هربار تکون میخورد جیلینگ جیلینگ صدا میکرد. نایل عاشق صداها بود! مهم نبود صدای برخورد آهن یا صدای چوب های پوک اسکله!
تصمیم گرفت تا خونه پیاده بره حوصله راننده های عصبانی رو نداشت. پس بدن خستشو به واسطهی پاهاش سمت خونه کشید.
بعد از تقریبا یک ربع به ساختمون قدیمی رسید. وارد شد و از پله ها وارد طبقه اول شد و کلید رو از توی کیفش در اورد و توی قفل به سختی چرخوند و در خونه رو باز کرد. دونه های سفید غبار توی فضای کوچیک خونه میدرخشید. پنجره های قدیمی خاک گرفته، نور رو نرم توی فضای خونه میریخت. برای همین دیوار های کرمی به رنگ گرمی به خودش گرفته بود!
'Good vibes!
نایل زیر لب زمزمه کرد و لبخند زد. کنار در چمدون سبز رنگ دستیش رو رها کرد و به بدنش کش و قوسی داد اونقدر که روی نوک پاهاش ایستاد و دست چپش رو از پشت سرش به دست راستش قفل کرد. و سمت اتاق خوابی که دلش لک زده بود براش راه افتاد. دلش میخواست تختش رو بغل کنه ولی نمیتونست تا وقتی که همه جارو مرتب نکنه به لذت بردنش ادامه بده، هرچند که از خستگی حتی روی زمین هم میتونست به خواب بره! اما.. تموم ملحفه هارو برداشت اما دیگه حوصلهی تکوندنشون رو نداشت! پس سبد نسبتا بلند حصیریش رو از زیر یکی از کابینتای توی آشپزخونه بیرون کشید و اونا رو اونجا ریخت تا بعد به رخت شور خونه ببره.
و بعد از یکی دو ساعت، خونه برق میزد! نایل دست به سینه به شاهکارس نگاه کرد و لبخند بی جونی زد. به یاد اورد مامانش همیشه بهش میگفت مثل دخترا میمونه اما خب، مگه آرزوی هر مادری نیست که بچش نسبت به نظم حساس باشه؟ و خب نایل مغز منظمی داشت! حالا تقریبا هوا تاریک شده و نایل اخرین کورسو های نورو یک ربع پیش از لا به لای پرده های کره کره ای آشپزخونه دیده بود. پس میخواست به خواب عمیقی فرا بره! خیلی میخواست بخوابه. خواب بهترین چیزی بود که میشد توصیفش کرد! نه؟
پس چشماش بسته شد و روحش رو از زمین جدا کرد. اونقدر سریع اتفاق افتاد که حتی به کارهایی که فردا میخواست انجام بده فکر نکرد.
صبح روز بعد نایل سرحال تر از همیشه بیدار شد. اما، چه برنامه ای داشت؟ اون حتی فراموش کرده بود چطور باید روی خشکی زندگی کنه! ولی مگه چند وقت گذشته؟ نایل تو دلش به خودش خندید و افکارش رو کنار زد. کتری و آب جوش و پودر نسکافه، چی از این بهتره؟ بعد با عوض کردن لباساش از ساختمون خارج شد و تصمیم گرفت فقط قدم بزنه! شهرو ببینه، با ادمایی که نمیشناسه یا فراموششون کرده گپ بزنه، و شاید باز به ساحل برگرده! میتونست از دریا دل بکنه؟ قطعا نه! پس سمت ساحل راه افتاد. ساختمون فانوس دریایی با شکوه سر جاش ایستاده بود و نایل میتونست تمام شهر کپیتولا رو ستایش کنه! نور ملایم خورشید نسبتا صبحگاهی روی پوستش میرقصید و کمی قلقلکش میداد. و دلش برای هوای شرجی اینجا تنگ شده بود!
و حالا به ساحل رسیده بود. اما تازه یادش افتاد که کاش کتابش رو همراهش میورد!
با این حال بازم لبخندش رو نمیتونست جمع کنه! و این خورشید بود که بلوند هاشو درخشان تر میکرد! سمت اسکله چوبی قدم برداشت و با دیدن کشتی به این فکر کرد چقدر خوبه که تموم شد! اما خب، اون تو سرش بود قایق خودش رو بخره! یه قایق نقلی، یه قایق نقلی زرد که روی دریا خودنمایی کنه!
لبخندش گشادتر شد و جایی که اسکله دریا رو ملاقات میکرد نشست و پاهاش رو آویزون کرد. دریا آروم بود پس خبری از موج هایی که اسکله رو وحشیانه به آغوش میکشیدن خبری نبود!
چشماشو بست و با همون لبخند دستاشو پشتش تکیه داد و سرش رو اونقدر بالا گرفت که حس میکرد استخون های گلوش الان بیرون میپرن! ولی اهمیتی نداد. و سعی کرد با آرامش تمام رطوبت و بوی دریا رو به ریه هاش دعوت کنه!
*نایل؟!
صدای خسته و آشنایی که کلمات رو کمی کش میداد توجه نایل رو به خودش جلب کرد و باعث شد پسر بلوند همونطور که سرش رو به عقب هل داده بود چشم هاش رو باز کنه و به سایه پسری که روش افتاده بود نگاه کنه. تقریبا به خورشید زل زده بود و خب نور انقدر زیاد بود که چشم های اقیانوسیش رو اذیت میکرد و باعث شد جوشش اشک ناشی از فشار بیش از حد نور به چشماش هجوم بیاره و سریع چشم هاش رو جمع کنه!
'زین؟
نایل با سردرگمی پرسید و کمی چشماش رو با انگشت هاش ماساژ داد.
'پسر چطوری؟
نایل به روی خودش نیورد و با لبخند سعی کرد دوباره به بالا نگاه کنه که باز باعث شد دوباره چشماش رو جمع و حتی چال کوچیک گوشه چشمش هم وادار به فرو رفتن کنه! زین خندید: خب بذار من بشینم! با همون صدای خسته گفت و کنار نایل نشست و پاهاش رو از روی اسکله آویزون کرد. نایل که حالا راحت تر بود که به پسر شرقی نگاه کنه گفت: هنوز اینجایی؟ فکر میکردم میخوای بری!
*میخواستم.
چشماش رو به رو به روش دوخت و چشم هاشو نازک کرد.
*ولی، اینجا خونمه نی!
نایل چشماش رو به دریایی که زیر پاش خودش رو به پایه ها میکوبید انداخت. نی؟ خب.. یکم اوضاع براش پیچیده شده بود! ولی چرا اینجا! چرا اولین نفری که باید باهاش ملاقات میکرد زین میبود؟
YOU ARE READING
|the sea brought you back to me|
Fanfictionیه شهر ساحلی کوچیک هم قصه های خودشو داره @thebluek چنل تلگرام: @bestfanfics