05

29 12 16
                                    

تیلور نقشه ی گوگلش رو باز کرد و تصمیم گرفت از جاده ی ساحلی بره.
ماشینش رو یه جایی توی خیابون پارک کرد و چند بار عقب برگشت تا جای ماشینش رو فراموش نکنه.
مدرسه هنوز خیلی شلوغ نبود، صبح زود بود و
وقتی بالاخره به دبیرستان رسید،‌ حیاط کوچیک رو رد کرد و وارد کوریدور اصلی شد. همه جا پر بود از بنر های مختلف، و البته تکراری، عکسای دانش اموزا، تبلیغ کلاب های مدرسه و اطلاعیه ی کلاس کامپیوتر.

اون با کمک تابلوهای بالای کلاس ها دفتر مدیر رو پیدا کرد، چند بار به چپ و راست پیچید و حس کرد سرگیجه گرفته.

بالاخره در زد و داخل شد‌. خانم استایلز مدیر دبیرستان با یه دختر مو مشکی حرف میزد. دختر مو مشکی تقریبا کوتاه قد بود، موهای بلندی داشت، و موهاش صورتش رو پوشونده بودن. لباس های خاکستری پوشیده بود و یه کوله که یه لوله کاغذ ازش بیرون زده بود روی شونه هاشو بود. هر دومون ناگهان برگشتن و به تیلور نگاه کردن.

تیلور گفت: امم، میبخشید که مزاحمتون شدم، من
خانم استایلز که تیلور اونو شناخته بود با دستای باز سمتش اومد و گفت: خانم سوییفت! به شهر کوچیک ما خوش اومدی! مدت هاست منتظر یه معلم تئاتریم و من اونقدر ذوق زده ام که می‌خوام همین امروز شمارو به بچه ها معرفی کنم، اونا ساعت نه توی سالن ورزش جمع میشن و شما بهشون معرفی میشی.

تیلور سر تکون داد و یه لحظه به چشمای خانم استایلز خیره شد و ماتش برد، چشمای خانم استایلز درست مثل چشمای هری بود!
خانم استایلز با تعجب ابروهاش رو بالا برد و گفت: چیزی شده خانم سوییفت؟
تیلور من من کنان گفت: خوب راستش، چشمای شما شبیه کسیه که میشناسم. ما تازه باهم آشنا شدیم.
خانم استایلز با لبخند پرسید: آره؟
تیلور توضیح داد: اون پسر واقعا خیلی مهربونه. اون بهم کمک کرد و حتی منو برد سانفرانسیسکو تا وسائل خونمو بخرم. اسمش هری بود.
خانم استایلز زد زیر خنده: هری؟
تیلور که احساس میکرد داره مسخره میشه با خجالت سرش رو پایین انداخت و خانم استایلز گفت: اون بهت نگفت فامیلش چیه؟
و دوباره خندید.
تیلور که احساس احمق بودن میکرد گفت: خوب، راستش، نه. منم اونقدر شلوغ بودم که حتی به ذهنم نرسید که...
خانم استایلز لبخندی زد و گفت: اشکالی ندارم عزیزم. به هر حال مگه توی شهر به این کوچیکی چند تا هری پیدا میشه؟
و برگشت و به دختر مو مشکی چشمک نامحسوسی زد که تیلور متوجه نشد.
خانم استایلز گفت: به هر حال، شما دو نفر باید باهم آشنا بشید، خانم سوییفت، ایشون خانم گومز هستن.
دختر مو مشکی با خجالت سرش رو بالا آورد و با چشمای درشت و قهوه ای رنگش به تیلور نگاه کرد و گفت: سلنا.
تیلور که حس میکرد داره اولین همکارش رو میبینن با لبخند گفت: تیلور.
و به هم لبخند زدن.
خانم استایلز گفت: معذرت می‌خوام خانوما اما من باید برم و به چند تا کار رسیدگی کنم.
سلنا گفت: اوه، حتما خانم استایلز
و جلوتر از تیلور راه افتاد و تیلور هم به صورت غریزی دنبالش رفت.
اونا به دفتر استراحت معلما رفتن و سلنا روی صندلی چوبی نشست، تیلور یه مبل کوچیک و کهنه ی نرم رو انتخاب کرد، البته قبلش پرسید: اینجا هر کسی یه صندلی مخصوص داره؟
سلنا خندید، یه خنده ی بی صدا، و گفت: نه عزیزم. البته که نه.
و لوله ی کاغذی رو در آورد و روی میز جلوش بازش کرد، و شروع کرد به تصحیح کردن چیزایی که توش کشیده بود. تیلور ماتش برد، اون یه نقاشی خیلی عالی بود از یه فانوس دریایی و ماه، و موج های دریا.
تیلور گفت: واو!
سلنا گفت: تا حالا فانوس دریایی رو دیدی؟
تیلور گفت: راستش، هنوز فرصت نکردم.

سلنا دیگه جوابی نداد، و مشغول کار کردن با مداد آبی شد، و تیلور هم مشغول تکست دادن به یکی از دوستاش توی نیویورک شد. بالاخره زمان که به کندی میگذشت، گذشت و ساعت نه شد. سلنا ببند شد، لوله ی نقاشی رو جمع کرد و گذاشت توی کوله. و گفت: الان باید بریم سالن ورزش. اونا منتظرن.
تیلور کیفش رو برداشت و راه افتاد. اونا از یه سری راهرو که تیلور سعی کرد به خاطر بسپاره ولی نتونست رد شدن و رسیدن به سالن ورزشی
شهر کوچیک، سالن ورزشی کوچیک، تعداد دانش آموزان کم.

شهری که کلا هزار و نهصد و چند نفر جمعیت داره چند تا نوجوون داره؟ پنجاه تا؟ صد تا؟
تیلور جوابش رو گرفت. صد و بیست و هفت تا. اون به راحتی تعداد صندلی های توی سالن رو محاسبه کرد.

بچه ها با لباس های شیکی که تیلور رو تکون داد روی صندلی ها نشسته بودن و خانم استایلز داشت سخنرانی میکرد. و گفت: این هم خانم سوییفت، معلم جدید تئاتر!
بچه ها با اکراه دست زدن و کم کم سالن شلوغ شد. همه از جاهاشون بلند شدن تا به کلاس هاشون برسن.
تیلور از سلنا پرسید: اینجا چند تا کلاس داره؟
سلنا گفت: شش تا کلاس بیست و شش نفره.
و غیبش زد.
تیلور که گیج شده بود با خودش گفت: چه مردم عجیبی.

خانم استایلز به سمتش اومد و گفت: من یه لیست دارم از بچه هایی که میخوان توی تئاتر شرکت کنن.
باید لیست رو بهت بدم.
و به سرعت راه افتاد.
تیلور قراره خیلی بیشتر از این ها به خودش لعنت بفرسته که این کار رو قبول کرده!

اون توی دفتر خانم استایلز نشست و لیست اسم هایی که خانم استایلز بهش داده بود رو نگاه کرد.
تیلور نمی‌خواست کسی رو انتخاب کنه، یا از یه نمایشنامه ی معروف استفاده کنه، اون میخواست بچه ها خودشون نمایشنامه رو بنویسن.

اون از خانم استایلز خواست تا یه نفر رو بفرسته و بچه ها رو جمع کنه.

یه کم بعد همه ی سیزده نفری که میخواستن توی تئاتر شرکت کنن جمع شده بودن.
تیلور از روی لیست خوند تا ببینه چه کسایی اومدن و باهاشون آشنا بشه.

میلی بابی براون

نوا اشنیپ

امی بث مکنالتی

گیتن ماترازو

مالینا وایزمن

سدی سینک

جو کیری

تام هالند

مایا هاوک

مکنزی فوی

لوکاس جید زومن

ایدن گالاگار

لورن گری

تیلور به اونا نگاه کرد و دوباره خودش رو نفرین کرد...

|the sea brought you back to me|Donde viven las historias. Descúbrelo ahora