07

76 11 75
                                    

هری در حالی که سعی میکرد از همه گوشه های دستمال استفاده کنه پیشخون بار رو برق مینداخت. منتظر تیلور بود، و خب اون چند دقیقه پیش باهاش تماس گرفته بود و هری، نتونسته بود بفهمه چه اتفاقی براش افتاده اما میدونست تیلور نیاز داره حرف بزنه. پس فقط منتظرش موند.

تیلور به آرومی وارد بار شد. یه شلوار و تاپ مشکی پوشیده بود با یه کت آبی روشن که آبی چشماش رو بیشتر به رخ میکشید.
تیلور روی همون صندلی نشست، و آروم گفت: هری!

هری تقریبا پرید چون متوجه نشد تیلور وارد شده و بی سر و صدا روی صندلی خزیده. برای همین یه لبخند زد:تی!
و دستمال رو روی میز رها کرد و دستهاش رو پا پیش بندش پاک کرد.

تیلور دست هاش رو روی پیشخوان گذاشت، و سرش رو روی دستهاش گذاشت و گفت: این یه تصمیم کاملا اشتباه بود.
هری گفت: چی شده دختر؟
تیلور گفت: اونا، اونا یه مشت هیولان! هیولا! هنوز نتونستم کاری بکنم. حتی نذاشتن من حرف بزنم!
هری گفت: دیگه چی؟
-و سلنا، خدایا اون، اون خیلی عجیب غریبه، یه لحظه دوسته و یه لحظه دشمن. یه لحظه مهربونه و یه لحظه بدجنس. سرد و گرم. دارم دیوونه میشم. و مدیر مدرسه! اون یه زن عجیب غریبه. اصلا نمیتونم روشن فکری و مثبت نگریش رو درک کنم، و اون معلمای دیگه که با بدجنسی بهم نگاه میکنن و...
هری وسط حرف تیلور گفت: آروم باش دختر کوچولوی غمگین. صبر کن.

هری با آرامش بهش نگاه گرد و سعی کرد لبخند امید بخشش رو حفظ کنه: من مطمئنم اونا عاشقت میشن. تو شانس بزرگی برای این شهری، و خب، مطمئنا میتونی باهاشون کنار بیای، نه؟
تیلور سرش رو پایین انداخت. با این حال، اون هنوزم هیچ امیدی نداشت.
هری لب هاشو آویزون کرد: هییی! اینجا نه. بیا امشبو خوش بگذرونیم! فردا کلی غصه میخوریم!
و خندید. و باعث شد تیلور هم بی اختیار لبخند بزنه.

متوجه تغییر ناگهانی چهره هری شد و این باعث شد به ورودی بار نگاه کنه. یه پسر سیاه پوش و یکی دیگه، وارد بار شدن. صدای هری رو از پشت سرش شنید که با هیجان گفت: هی!!!
این فقط داشت تیلور رو گیج و گیج تر میکرد!

یه پسر با موهای بلوند صندلی سمت چپی تیلور رو بیرون کشید و روش نشست و شروع کرد به چرخیدن. یه پسر بد اخلاق مو مشکی هم سمت راست تیلور نشست و دست هاش رو به سینه هاشو چسبوند

هری با چشم های شگفت زده سمت زین برگشت: کی برگشته؟
زین چشماشو چرخوند: تو اصلا از چی خبر داری؟ هری مصنوعی اخم کرد: چرا باز بد عنقی!
موهای فرش رو از کنار صورتش کنار زد: نایللل! چطوری پسر؟ دوسال مدت زیادیه!
نایل که تقریبا میخندید دست هاشو به پیشخون تکیه داد: خوشحالم میبینمت.
تیلور که گیج تر از همیشه بهشون نگاه میکرد چشم هاشو به هری دوخت تا شاید از حالت معلقش بیرون بیاد! هری که متوجه نگاه تیلور شد با هیجان گفت: اوه! من چقدر بی ملاحضم! تیلور این بداخلاقی که میبینی زینه و اینم نایله!
نایل با لبخند بزرگش دستش رو جلوی تیلور دراز کرد: خوشبختم، تیلور؟
و زین هم لبخند مصنوعیی زد: خوشبختم.

|the sea brought you back to me|Where stories live. Discover now