one shot

1.8K 293 125
                                    

زمانی که خبر تصادف رو بهش دادن نفهمید چطوری خودشو به بیمارستان رسوند تمام مدت پشت پنجره ICU منتظر بهوش اومدن عشقش فشاری که تحملش میکرد ورای تحملش بود و هیچ کس نبود تا آرومش کنه ...

زمانی که مادر ییبو رسید تمام مدت گریه میکرد و ژان رو مقصر این اتفاقا میدونست حال بد ژان تشدید میشد و اون اصلا به این اهمیت نمیداد که ژان داره نوه اشو حمل میکنه و شرایطش خاصه ...

زمانی که طاقت ژان تموم شده بود از دل درد و زخم زبونهای مادر ییبو و همچنین از نگرانی، بالاخره به یکی از دوست های مشترک خودشو ییبو زنگ زد و بهش با گریه خبر رو داد فقط میخواست یک نفر تو این شرایط پیشش باشه و بهش قوت قلب بده که ییبو چیزیش نمیشه و صحیح و سالم از اون اتاق بیرون  میاد ...

با اومدن شیومین و چن نتونست دیگه تحمل کنه و خودشو تو بقل شیومین انداخت میتونست نگاه های پر نفرت مادر ییبو رو روی خودش حس کنه اما اینا تو اون لحظه به هیچ عنوان برای اون مهم نبود بی توجه به اینکه کجاس گریه هاش تشدید شدن و صدای هق هقاش بلند تر از حالت معمولیش شد بین گریه هاش شروع به صحبت کرد  که شیومین فقط کلمه های ییبو وتنها موندن فهمید پشت ژان رو نوازش کرد تا آرومش کنه

ناگهان شکمشو گرفت و ناله هاش بلند شدن فقط از بین ناله ها جیغ زد : بچه  ... داره دنیا میاد آههههه
پرستار اومد تذکر داد و شیومین بهش توپید که بهتره به جای تذکر به بخش مخصوص تلفن کنه که آماده بشن ...

چن که تا اون لحظه داشت با مادر ییبو صحبت میکرد و با ناله های ژان سمتش اومده بود حتی مادر ییبو هم نگران شده بود

شیومین با داد به چن غر زد :  محض رضای خدا به جای اینکه خشکت بزنه بیا و کمک کن ببریمش پایین درد زایمانه !

چن بلافاصله زیر یکی از بغل های  ژان گرفت و با کمک شیومین اونو پایین بردن‌...

بعد از اینکه ژان رو به اتاق عمل بردن چن گفت که برمیگرده پیش ییبو تا حواسش به همه چی باشه
در طول زایمان ژان خیلی دلش میخواست که به جای چن ییبو پیشش میبود

اما ییبو اون تو همین بیمارستان زیر کلی دستگاه بود اگه پدر و مادرش اونو به خاطر اینکه میخواست با اون باشه طرد نمیکردن و ژان به خاطر حاملگیش مجبور نبود از کارش بیرون بیاد ییبو هم مجبور نمیشد به خاطر اینکه خرج هرسه تاشونو در بیاره دونوبت کار کنه صبح تا ظهر تو اداره و شب ها هم پیک موتوری باشه

مادر ییبو راست میگفت تمام اینا به خاطر اون اتفاق افتاده اگه اون تو زندگی ییبو نبود شاید عشقش الان به جای اینکه زیر اون همه سیم دستگاه برای زندگیش تقلا کنه میتونست الان زندگیشو داشته باشه نفهمید چطوری اما گریه اش شدت گرفت و به خاطر تکون هایی که از گریه میخورد  دکترا مجبور شدن بیهوشش کنن

merical (yizhan)Where stories live. Discover now