☆~

219 30 12
                                    

عقربه های ساعت بدون وقفه رو به جلو حرکت میکردن تا هرچه سریع تر رسیدن به نیمه شب رو اعلام‌ کنن و سردی هوا خبر از رسیدن زمستون میداد. صدای باز شدن در تو اتاق پیچید. باریکه ی نور راه خودش رو از بین در باز شده به اتاق پیدا کرد اما زورش به روشن کردن کل اتاق نمیرسید.

وارد اتاق شد. به خودش زحمت بستن در رو نداد و مستقیم به سمت پیانوی گوشه ی اتاق رفت. انگشت هاش رو روی بدنه اش کشید. وقتی سر انگشت هاش رو یه لایه خاک گرفت متوجه شد که چرا دیگه اون بدنه ی چوبی و سفیدش درخشش قبل رو نداره. اخرین باری که وارد این اتاق شده بود کی بود؟ اخرین باری که صدای این پیانو شنیده شده بود کی بود؟!

صدای خنده ای از درون خاطراتش تو گوشش پیچید که باهاش بحث میکرد:"پیانو باید سفید باشه و بدرخشه. کیو دیدی که پیانوی سبز بزاره وسط اتاقش؟!"

بیاد داشت در جواب چنین حرفی چی گفته بود:"چی بدرخشه؟ این همش یکم چوبه. قرار نیست بدرخشه!"

اون روز درست همین پیانو چشم های عزیزترین شخص زندگیش رو گرفته بود و اصرار داشت باید دقیقا همین رنگ رو بخرن. برای شخصی مثل مایل با وجود علاقه عجیبش به رنگ سبز سخت نبود تا بلافاصله سفارش یه پیانوی اختصاصی به رنگ سبز درست از همین برند بده، ولی وقتی پسر مقابلش میگفت نه، قطعا کسی که برنده میشد همون پسر بود!

با جملات طبق معمول سربه سرش گذاشته بود، به چشم های پسر نگاه کرد. اون چشم های کشیده با اون فرم خاص که لقب زیبا ترین چشم های دنیا رو در نظر مایل به خودش اختصاص داده بود.

دست پسر دور بازوش حلقه شد. با اون چشم ها به چشمش خیره شد و با تخسی گفت:"فقط به رنگش دقت کن، اونقدر سفید و خالصه که شرط میبندم توی تاریکی میدرخشه و خودش رو نشون میده. فقط قبول کن همین رو بخریم. به اندازه کافی خونه رو سبز کردی."

البته که قبول میکرد!

لبخند روی لبش نشست. حق با اون پسر بود. یه لایه خاک درخشش پیانو رو از بین برده بودن اما هنوز هم توی تاریکی خودش رو نشون میداد.

از پیانو فاصله گرفت. بلافاصله به سمت نزدیک ترین پنجره اتاق رفت. پرده ی ضخیمش رو بین انگشت هاش گرفت و کشید. با کشیده شدن پرده نور ماه فرصت پیدا کرد اتاق رو روشن کنه. اتاق پر بود از پنجره های بزرگ که تو روشنایی روز زیبایی باغ رو به رخ میکشیدن. دومین پرده و بلافاصله سومین پرده هم کشیده شد. خیلی زود پنجره های اتاق از شر پرده های ضخیم راحت شدن و اتاق به کمک نور ماه روشن شد.

یه لبخند کمرنگ روی لبش نشست. چشم هاش به سمت پیانو چرخیدن. دوباره به سمتش رفت و روی صندلی خاک گرفته اش نشست. انگشتش رو روی کلاویه های پیانو کشید اما فشار نیاورد تا وقتی که روی یه کلاویه خاص متوقف شد. یه فشار کوچیک و صدای پیانو بلند شد. دومین نت بلافاصله تو ذهنش اومد، سومین نت و چهارمین نت. یه توقف کوچیک. باز هم نت ها جون گرفتن و به صدا در اومدن. سرعت انگشت هاش بیشتر شد و کم کم صدای پیانو شکل یه موسیقی به خودش گرفت.

Between Your ArmsWhere stories live. Discover now