«در روزنامه ای خواندم پنج نفر در جنگلی گمشده اند.
داستانه دسته منو موهایه توست»
با شنیدن این جمله لبخندی بر روی لبش نشست.
دست کشیده اش که انگشترهایش را به بهترین شکل جلوه میداد بر روی پای دوست پسرش محکم فرود آورد.و با همان لبخند که با حرص در چشمانش او را بامزه تر نشان میداد.در گوش ان پسر زمزمه کرد«اوه.می ری قرار نیست اخبار روزنامه رو ردیف کنی برام.پس چشمات رو ببند و بزار مژه هاتو بشمرم تا بخوابم و تو بعد از اون میتونی تو عشقت به من دستو پا بزنی.»
پسر کوچکتربا تک خندی سری تکان داد ،چشمانش را بست و به صندلی های معمولی هواپیما تکیه کرد.هنوز نمیدانست چرا نباید صندلی های جت شخصی اش یا حتی صندلی های وی ای پی هواپیما را برای نشستن در این سفر طولانی انتخاب میکرد؟مگر چه میشد؟تازه میتوانست راحت تر به ان پسر مثلا غرق در خواب که دستش را همچنان بر رون های پسر کوچکتر تکان میداد زل بزند و با جملاتی که به کمک برادرش به فرانسوی یاد گرفته دل پسر بزرگتر را بدزدد.
سری برای افکارش تکان داد.بالشت هلالی شکل طوسی اش را دور گردنش تنظیم کرد و سعی کرد تا مغزش را برای چند ساعتی خاموش کند.که موفق هم شد.
.
.
با نشستن دستی ظریف بر صورتش چشمانش را باز کرد و به سمته پسر بزرگتر چرخید«چیشده؟هواپیما نشست؟»
تهیونگ جوابش را در حالی که سعی می کرد کیف شفافش را از داخل محفظه ی بالای سرشان بیرون بیاورد داد«اره.بلند شو،کوکو.فکر نمیکردم واقعا بخوابی.»جونگ کوک بلند شد.تلفن همراه و هندزفری اش را داخل جیب شلوارش گذاشت.پسر را کنار زد و با حرکتی اروم تر کیف را بیرون اورد و به تهیونگ اشاره کرد تا بیرون برود.از هواپیما خارج شدند و سوار اتوبوس هایی شدند که به ساختمان اصلی میروند.صندلی ای خالی پیدا کرد و اجازه داد که تهیونگ بر ان بنشیند. صندلی دیگری هم بود اما او بالای سر تهیونگ ماند.بی هیچ حرفی موقع خروج ماندن تا اتوبوس خلوت تر شوند و بیرون رفتند.بعد از ورودشان به ساختمان پسر بزرگتر بعد از دیدن شیرینی ها و دونات های شکلاتی و کافه ای در داخل شروع به غر زدن کرده بود:«تمام مدت نگاهم میکنی ،صدام میکنی تا صدام را بشنوی ،با موهام بازی میکنی،عشقت وا ابراز میکنی اما صدای بلند غر غر های معدم رو نمیشنوی.یا همین الان از اون کافه یک موکا و دونات شکلاتی برام بگیر و یا ان پنج نفر گمشده نجات پیدا میکنن.و دیگه نمی تونن جنگل موهام رو ببینن کوکو.»
جونگ کوک از غرغر های شیرین پسرک لبخندی زده بود کیف پولش را بیرون اورد.موبایلش را به دست تهیونگ سپرد وبه سمته کافه رفت.سفارشش را که داد به پسر گوشزد کرد که انجا بماند سفارش ها را بگیرد و از انجا تکان نخورد تا چمدان هایشان را تحویل بگیرد.پسر بزرگتر هم مانند بچه گربه ای کتک خورده چهره اش را لوس کرده بود تا بتواند رضایت گردش در اطراف را بگیرد.اما با یاداوری پسر کوچکتر در مورد دفعه ی قبل خودش را جمع کرد و قبول کرد که منظر بماند.پس روی صندلی های انجا نشست و به اطرافش نگاهی انداخت.جونگ کوک به سمت قسمت تحویل بار رفت و چمدان هایشان را تحویل گرفت. و به سرعت به سمت معشوقش حرکت کرد اخرین بار که او را تنها گذاشته بود توسط مافیای دشمن برادرش ربوده شده بود و این سفر هم برای فراموش کردن ان لحظات تلخ و زننده و به اصرار تهیونگ بود.البته که جونگ کوک میخواست در همان خانه بماند. و طراحی های منتخب رو از بین طراحی های دیگر انتخاب کند و معشوقش را در اغوشش داشته باشد.اما نمیتوانست در چشمان پسر بزرگ تر نگاه کند و کلمه ی نه را به زبان بیاورد اما قوانین سختی را در نظر گرفته بود.مانند اینکه پسر موشرابی به هیچ وجه از جونگ کوک دور نمیشود یا پسر حق ندارد بداند مقصدشان کجاست...
YOU ARE READING
let's be old together
Short Storykookv oneshot romantic در روزنامه ای خواندم پنج نفر در جنگلی گم شده اند. داستان دست منو موهای توست.