خیابان تهران، سئول، بیست و هفتم اکتبر ۲۰۱۸، ساعت ۰۲:۰۰ بامداد
لامپهای حبابی و معلق، در خاموشی به سرمیبردند.
سوئیت، خالی به نظر میرسید و همچون دخمهای پنهان شده زیر چندین پوند خاک، در سکوت محض بود.
در آکواریوم دیواریِ حائل میان راهرو و سالن، عروس دریایی بنفش رنگ و براقی شنا میکرد و سایههای وهمآوری روی زمین مقابل به وجود میآورد.
گامهایش را روی زمین میکشید و به آرامی جلوتر میرفت. دربی که از مقابلش عبور کرد با فلزی نقرهاندود، پوشیده شده و در نور کم میدرخشید.
گارد پشت سرش طوری بیخیال تفنگهایشان را در دست داشتند که انگار به یک ضیافت شام دعوت شده بودند.
درست مقابل چشمان هوشیارش جسمی ظریف با موهای سرخ تیرهای که به سیاهی میزد، میان ملحفه آرام گرفته و نوار ستون فقراتش از زیر روپوش دوپیسِ* توری به خوبی نمایان بود.
با انگشت به نزدیکترین گارد اشاره کرد.
مرد با تعظیمی که از سایهی مقابل کفشهای پاشنه دارش نمایان بود، به سمت تخت رفت. بدون هیچ ملایمتی مچ پای ظریف و براق پسر را چنگ زد و با تکانی شدید او را از میان امواج ملحفه بیرون کشید.
پسر ریزجثه با لباسخوابی به گرانی سوئیت روی زمین پهن شد و بدون هیچ ترسی سرش را بالا آورد. با نارضایتی از به هم خوردن چرتش خرخر کرد، چشمهای براقش را به زن دوخت و چانه ظریفش را طوری که انگار سوسکی در آن باشد جنباند.
همانتوس نیشخندی زد و مقابل جسمی که حالا نیمهبرهنه روی زمین لم داده بود، نشست. صورت گربه مانند پسر حالت عجیبی به خود گرفت و پر از خطوط ریز شد.
"اربابت کجاست؟"
پسر با خونسردی و غروری که تنها از یک گربهی اشرافی بر میآمد، نوک زبانش را روی دندانش کشید.
"با مادر تو مشغوله."
همانتوس نگاه تیره و تاری به پسر انداخت و قسم خورد که پسر نیشخند بزرگی هنگام ادای کلمات به لب داشت. به سمتش مایل شد و چانه ظریفش را در دست فشرد.
"لباس خوشگلی داری... پسرجون."
تن صدایش را پایینتر آورد.
"دوست داری ببینی قرمزش چه شکلیه؟"
"همانتوس، داری به پسرم صدمه میزنی."
همزمان با پخش شدن صدای محکم مرد در اتاق، پسر چانهاش را از میان انگشتان همانتوس بیرون کشید و بدنش را در هوا پیچ و تاب داد. نگاه مغروری حوالهی چهرهی خنثی زن کرد.
خالی از حسی شبیه به شرم، دو طرف لباس خواب توری را به هم نزدیک کرد و از روی زمین بلند شد. ماهیچههایش را ریلکس کرد و خرامان قدمهای برهنهاش را روی زمین کشید. خز بلند و سیاهرنگ از میان کوتاهی لباس روی رانهای پرش با هر قدم مانند پاندول ساعت تکان میخورد. نگاهش را از دم مصنوعی آویزان پسرک گرفت و به سالنی که با هر قدم پیشروندهی او روشنتر میشد، داد.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
𝑪𝑹𝑼𝑬𝑳
Hayran Kurgu♣️ فصل اول : اتمام یافته ♠️فصل دوم : درحال آپ "مادرم زن خوبی بود اما آدمای خوب میمیرن. من میخوام بد باشم. شرارت رو نشونم بده؛ تاریکی رو نشونم بده. حتی اگه بتونم یه پرتو امید برای خودم پیدا کنم. من رو به یه شیطان کوفتی بدل کن." ♦️𝐌𝐚𝐢𝐧 𝐜𝐨𝐮𝐩�...