Chapter 1

5.2K 541 83
                                    


"

شپلق" رعب انگیزی که اکوش روی سرامیکای سفید آشپزخونه باعث شد حتی ترسناک تر هم به گوش برسه، حاصل چیزی نبود جز شیطنت یه کیوت 6 ساله که حالا انگشتای کوچیکش رو تو هم میپیچید و چشمای گرد مظلومش رو بین تیکه های خورد شدۀ کاسۀ کریستالی جلوی پاش و پدرش که بعد از "هین" ترسیده ش، تنها علائم حیاتی که از صورت بهت زده ش به چشم میومد پریدن مداوم زیر پلک چپش بود، میچرخوند..پدرش حتی نفس هم نمیکشید..


- چانیــــول..

البته قبل از فریادش!

چان- من وامونده که از وقتی گفتی، تو اتاقم تمرگیدم..فقط زورت به من میرسه؟

اعتراض بلند چانیول فقط باعث شد بکهیون بعد از نگاه سرزنش باری که به هانیول انداخت، با چاشنی نیمچه لبخندی که از شدت کیوتی صحنۀ مقابلش نمیتونست کنترلش کنه، هانیول رو زیر بغل بزنه و با احتیاط از خورده شیشه های پخش شده و بعد، به کل از آشپزخونه فاصله بگیره..

- هیچ ایده ای نداری که تا چه حد زورم بهت میرسه..خراب کاری پسرت دست خودتو میبوسه..

بعد از جملاتی که پشت هم و با اخم رو به در بستۀ اتاق خوابشون داد زده بود، با لبخند سر سمت هانیول چرخوند و پچ زد:

- منم تو رو میبوسم..

و بوسۀ محکمی روی گونۀ نرمش کاشت و خنده ش رو درآورد و متقابلا هم یه بوسه از اون لب های غنچه کرده، روی لپای تپل شدۀ خودش گرفت..

هانیول عاشق بوسیدن لپای بابا بکهیونش بود..با اینکه باباش دیگه مثل چند ماه پیش لاغر نبود و اتفاقا توپ جلوی شکمش هر هفته بزرگتر از هفتۀ قبل میشد و توانایی پدرش واسه بغل کردنش رو در عوض کمتر میکرد، اما هانیولی عاشق همه چیز باباش بود..

چون باباش قرار نبود -مثل مامان و بابای هارا- اونو بخاطر خواهر کوچیکش فراموش کنه یا دوباره مثل قبلا بره..

چون باباش هنوز هم زیبا بود و حتی زیباتر از قبل..
چون باباش حالا یه شکم نوتلایی داشت که وسطش یه فندوق درسته بود! البته این رو بابا چانیولش میگفت..

همون بابای "سه لنگه"ای که تازگیا انگار بابا بکهیونی ازش بدش میومد چون هروقت نزدیکش میشد جلوی دهنش رو میگرفت و محکم پسش میزد و میگفت:

- برو کنار بوی بد میدی..حالم الان به هم میخوره و روت بالا میارم..

و دست آخر هم با همین لقبی که هانیول هیچ نظری راجع بهش نداشت تو اتاق میفرستادش..

[ℭ𝔬𝔪𝔭𝔩𝔢𝔱𝔢𝔡] ༄𝓐𝓰𝓪𝓲𝓷 -𝓪𝓯𝓽𝓮𝓻𝓼𝓽𝓸𝓻𝔂࿐Where stories live. Discover now