همه ما به یه چیزی احتیاج داریم به اینکه کسی بهمون توجه کنه حتی یه نفر .
امروز قرار بود هری و دایی استیو جون جمع بشن ، خب صدرصد این یه جمع خونوادگیه و منم تو خونواده اونا جایی ندارم تا اونجایی که دیروز انه متوجهم کرد .
منم با نایل ، تروسا ، لنا و لویی ، اشلی و لیام یه جمع دوستانه ترتیب دادیم من به هریم میگم بیاد ولی فکر نکنم اون بتونه .
همه ی ما تو کلاب جمع شده بودیم ، موهام تقریبا ده سانت شده بود من دوستشون داشتم اشلی بهم میگفت شبیه روبی رز شدم .
"اینجارو خیلی دوست دارم منو سرزنده میکنه "
تروسا وقتی داشت از نوشیدنش میخورد از کلاب تعریف کرد.
"منم خیلی دوستش دارم میدونم جایی برای ادمای مرخرف که همیشه رسمی حرف میزنن نیست "
لنا و اشلی خندیدن .
"مطمئنا ، داشتی به یکی تیکه مینداختی ریچل"
نایل در گوشم گفت بعد به تروسا گفت همگی خندیدیم .
کیفمو برداشتم به دستشویی رفتم ، رژ لبمو پرنگ کردم .
"هری ، امشب میای ؟"
به هری زنگ زدم .
"نمیدونم ، اینجا خیلی شلوغه اگه بتونم میام "
هری با صدای اروم حرف میزد .
"اینجا هم خیلی شلوغه بچه کوچولو ، از مامانت میترسی یا از جسیکا "
با قهقه جوابشو دادم .
"معلومه خیلی مستی ، حرفات خیلی چرنده "
گوشیو قطع کرد .
خب اشکالی نداره.
به سمت لنا رفتم پیشش نشستم .
"چی گفت میاد ؟"
لنا در گوشم از من پرسید.
"نمیدونم "
پنج شات پشت سرهم خوردم همه داشتن میرقصیدن منم بهشون ملحق شدم یکی دستاشو انداخت دور گردنم منم برگشتم به سمتش باهاش رقصیدم .
حس عوضی بودن دارم ، ولی مهم نیست ، هیچی مهم نیست خیلی بده حس اعتماد به نفس پایین داشته باشی یا کسی تو جمع بهت توجه نکنه .
خیلیا میگن دوستامون مهمن ،ولی الان همه ی دوستام متوجه حال بده من نمیشن کسی نمیتونه بفهمه پشت این سکوت چیه .
یا اینکه خودمونو پشت یه نقاب لبخند قایم میکنیم ، همه تو حال خودشونن و دارن از همه چیزشون لذت میبرن تو اهنگاشون غرق میشن .
من سرمو بالا میگیرم مهم نیست چند ماه دیگه زنده ام یا اینکه نامزدم الان تو یه جشنیه که کسی که قبلا دوستش داشته اونجاست .