#پسر_ایرانی

240 34 7
                                    


حالم را به درستی درک نمی‌کردم، سرم را پایین گرفتم و دیدم پایش هنوز لنگ می‌زد:
- پات چطوره؟
این را در حالی پرسیدم که داشت از کنارم رد می‌شد. جوابی به سوالم نداد اما در عوض‌اش، پهلوی همان مبل دیشبی توقف کرد. کمی با اسحله‌اش ور رفت و در آخر آن را تهدیدوار سمتم گرفت:
- چرا کمکم می‌کنی؟
نگاه در صورتش چرخاندم.‌ متوجه نمایشی بودن حرکاتش شدم، بنابراین؛ برای بی‌اهمیت نشان دادن تهدیدش، خونسردانه گفتم:
- برای زنده موندن.
صورتش لبخند داشت وقتی اسحله را پایین می‌گرفت و آن را زیر لباس‌اش پنهان می‌کرد.
آرام نزدیکم شد و فاصله‌ی بین‌مان‌ را کم کرد. صورتش را مماس با صورتم کرد و چشمانش را از یک چشم به چشم دیگرم جابه‌جا کرد. به سختی مانع از عقب رفتن پاهایم شدم و سخت‌تر از آن، ارتباط چشمی بود که داشتم حفظش می‌کردم. ولی با این حال؛ دیگر تاب نگاه کردن به چشمانش را نداشتم. رو برگرداندم که انگشت شست و اشاره‌اش را زیر چانه‌ام گرفت و قبل از هر عکس‌العملی، لب‌هایش را روی لب‌هایم گذاشت:
- ممنون برای همه چی.
شوکه شدم و در آن لحظه، شرایط آنقدر برایم گیج کننده شد که تنها کاری که توانستم انجام دهم؛ با دستانم روی لب‌هایم را بپوشانم. رفتن‌اش را که دیدم، تازه بعد از آن بود که اتفاق بین‌مان‌ را درک کردم.
همانجا نشستم و از شدت هیجان، موهایم را بهم ریختم.

پسر ایرانیWhere stories live. Discover now