#۵
حالم را به درستی درک نمیکردم، سرم را پایین گرفتم و دیدم پایش هنوز لنگ میزد:
- پات چطوره؟
این را در حالی پرسیدم که داشت از کنارم رد میشد. جوابی به سوالم نداد اما در عوضاش، پهلوی همان مبل دیشبی توقف کرد. کمی با اسحلهاش ور رفت و در آخر آن را تهدیدوار سمتم گرفت:
- چرا کمکم میکنی؟
نگاه در صورتش چرخاندم. متوجه نمایشی بودن حرکاتش شدم، بنابراین؛ برای بیاهمیت نشان دادن تهدیدش، خونسردانه گفتم:
- برای زنده موندن.
صورتش لبخند داشت وقتی اسحله را پایین میگرفت و آن را زیر لباساش پنهان میکرد.
آرام نزدیکم شد و فاصلهی بینمان را کم کرد. صورتش را مماس با صورتم کرد و چشمانش را از یک چشم به چشم دیگرم جابهجا کرد. به سختی مانع از عقب رفتن پاهایم شدم و سختتر از آن، ارتباط چشمی بود که داشتم حفظش میکردم. ولی با این حال؛ دیگر تاب نگاه کردن به چشمانش را نداشتم. رو برگرداندم که انگشت شست و اشارهاش را زیر چانهام گرفت و قبل از هر عکسالعملی، لبهایش را روی لبهایم گذاشت:
- ممنون برای همه چی.
شوکه شدم و در آن لحظه، شرایط آنقدر برایم گیج کننده شد که تنها کاری که توانستم انجام دهم؛ با دستانم روی لبهایم را بپوشانم. رفتناش را که دیدم، تازه بعد از آن بود که اتفاق بینمان را درک کردم.
همانجا نشستم و از شدت هیجان، موهایم را بهم ریختم.
YOU ARE READING
پسر ایرانی
Romance-میدونی دارم به چی فکر میکنم؟ کوتاه به نیمرخش نگاه کردم، صورتش اخم داشت اما نگاهش همچنان خونسرد بود وقتی گفت: - به تو و اون پیرمرد چشم بادومی. سپس با مکثی که زیادی طولانی نشده بود، حرفش را پیش گرفت: - چقدر دوست داشتم الان اینجا بود؛ دیدن اون حالت...