"چقدر سر و صدا میکنی. جیغ و داد کردن بیفایده است، تو مُردی."
بکهیون وقتی یکی از شیاطین توسط طلسم هاش به دام افتاد و شروع به داد زدن کرد از روی تعجب فریاد زد.
"امروز تو دهمین شیطانی، کشتنت داره حوصله سر بر میشه؛ تو خیلی ضعیفی. اولیش بهتر بود.""تو جادوگرِ لعنتی، همتون میمیرید."
بکهیون خندید.
"من که شک دارم عزیزم، شماها همیشه میبازید."
تنها با یک کلمه شیطان ناپدید شد و تنها چیزی که به جا گذاشت خاکستر بود.
بکهیون لبخند زد. اون واقعا خیلی ماهر بود.
اون جادوگری بود که با قدرت های ماورائی اجدادش به دنیا اومده بود اونها خودشون به شخصه اون نیرو هارو از خدا گرفته بودند.
بکهیون با انسان ها زندگی میکرد، اونم یکی از اونها بود.
به مدرسه و کلاب رفت، قرار گذاشت، سینما رفت.
بکهیون فقط یه ظاهر خاص داشت.
بکهیون میتونست مثل انسان ها به نظر برسه، ولی یکی از اونها نبود.
به عنوان جادوگر فقط و فقط یه ماموریت داشت:کشتن شیاطین.
بر اساس یه افسانه، قرن ها پیش شیاطین به دنیای انسان ها تجاوز کردن. اونها از یه بُعد دیگه که انسان ها اونو به عنوان جهنم میشناسن اومدن.
شیاطین کشتار دست جمعی راه انداختن. خدا برای اینکه به بشریت کمک کنه خانواده های برگزیده رو انتخاب کرد و بهشون نیرو داد و حتی مامورشون کرد تا تمام شیاطین روی زمین رو بکشن.هر جادوگری از کودکی تعلیم میدید. اونها باید انواع طلسم، دفاع شخصی، شناخت شیاطین و اینکه چطوری قاتل بیرحمی باشن رو آموزش میدیدند.
بکهیون تک فرزند بود. اون نه تنها مایه ی سربلندی خانواده اش بود بلکه جادوگران زیادی رو هم به تحسین وا میداشت.
بکهیون باهوش، قوی و شکست ناپذیر بود.
هیچ شیطانی نتونسته بود از دستش جون سالم به در ببره، اونها رو به تله مینداخت و میکشت."این چهارمین شیطانیه که توی این هفته قبل از اینکه بکشمش خودش محکوم به فنا بودن خودش رو تایید میکنه، بخاطر اینکه یه خبراییه."
سهون درحالی که گاز کوچیکی از پیتزاش میزد زمزمه کرد.بکهیون و سهون دوست های قدیمی هم بودن، و بکهیون سهون رو بیشتر به چشم برادر کوچک تر میدید.
"وقتی یکی داره میمیره چرت و پرت زیاد میگه."
" اره ولی این زیادی عجیبه."
"میدونی چی عجیبه؟ اینکه هنوز نمیتونی طلسم های مرگبار رو به زبون بیاری و مجبور میشی برای کشتن شیاطین از تیر و تیرکمون استفاده کنی."
"هی من فقط یکم با حافظه ام مشکل دارم، تازه اون طلسم ها سخت تر از چیزی هستن که بتونم حفظشون کنم. "
"سهون تو یه جادوگری نباید همچین مشکلاتی داشته باشی! "
"خب به نظر میاد من یه جادوگر خاصم."
بکهیون خندید، اون میدونست دوستش تو کار با تیرکمون حرف نداره.
سهون هیچ وقت شیطانی رو از دست نداده، اما دونستن اون طلسم ها بیشتر میتونه کمکش کنه. بکهیون فقط کمی نگرانش بود.
"به هر حال سهون، الان تو باید استراحت کنی و فراموش کنی که اون شیاطین بهت چی گفتن، خب؟"
سهون به نشونه ی موافقت سرش رو تکون داد.
اون هیچ وقت به حرف هایی که از شیاطین میشنوید توجه نمیکرد.
اولین چیزی که یاد گرفته بود این بود که شیاطین دروغ میگن و هرچیزی که به زبون میارن برای گمراه کردن انسان هاست. پس برای زنده موندن هم میتونن هرچیزی سرهم کنن.
اما باید قبول میکرد که سهون درست میگفت. شاید اتفاق عجیبی در حال رخ دادن بود.
شایدم نه..."بکهیون؟"
چشم هاش رو باز کرد و با مادرش که روی تخت نشسته بود و بهش لبخند میزد مواجه شد.
"امروز یه ماموریت داری، پاشو دوش بگیر، سهون طبقه ی پایین منتظرته... همه چیز رو بهت توضیح میده."
بکهیون گونه ی مادرش رو بوسید.
اون میتونست بیرحم ترین قاتل برای شیاطین باشه، اما برای خانواده ای که عاشقشون بود خیلی ضعیف به نظر میرسید.
بکهیون، سهون و بقیه ی جادوگر ها ماموریتی توی کلاب داشتن، شایعاتی میگفت که اون کلاب مکانی برای شکار شیاطینه و ممکنه صاحب اصلی کلاب هم شیطان باشه. برای همین مجبور بودن شبیه پسر های نرمالی که دنبال خوشگذونین خودشون رو استتار کنن و از صحت ماجرا مطلع بشن.
اگه یه مشت شیطان دور هم جمع شده باشن باید از الان خودشون رو مرده فرض کنن."برنامه ی دیگه ای جز کشتن شیاطین داری؟"
سهون درحالی که توی مسیر بودن پرسید."منظورت چیه؟"
"شبیه کسایی لباس پوشیدی که قراره آخر شب سر از تخت یکی دیگه در بیارن."
بکهیون خندید و درحالی که به سهون چشمک میزد زمزمه کرد:"من باید شیطانو گمراه کنم قبل از اینکه گمراه بشم."
توی کلاب جادوگرا درحالی که بین انسان ها میرقصیدن مشغول کار خودشون شدن.
بکهیون سمت بار رفت تا نوشیدنی بگیره، از الکل خوشش نمیومد ولی اونجا تنها مکانی بود میتونست همه رو زیر نظر داشته باشه.
بکهیون اطراف کلاب رو از نظر گذروند، تنها چیزی که میدید انسان هایی بود که تا خرخره مست کرده بودن. چیز عجیبی نبود، داشتن خوش میگذروندن."چیزی که میخوری رو دوست نداری؟"
بکهیون سرش رو چرخوند تا کسی رو که مخاطب قرارش داده رو ببینه.
مرد جوون با موهای صورتی و جذاب.
اونجا تاریک بود ولی بکهیون میتونست قسم بخوره چیزی تو چشم های فرد مقابلش بود، شاید لنز گذاشته بود."خیلی تلخه"
بکهیون درحالی که به شات پُری که توی دستش قرار داشت خیره شده بود، جواب داد."میخوای به یه چیز شیرین تر دعوتت کنم؟"
بکهیون نیشخند زد.
"نه ممنون، نمیخوام غریبه ها برام نوشیدنی بخرن. خودم میتونم انجامش بدم."پسر مقابلش خندید.
"خیلی بی ادبی به نظر میومد که یهویی و مستقیم میرفتم سر اصل مطلب و ازت میخواستم با من بیای تا ترتیبت رو بدم.""و فکر کردی اگه به یه نوشیدنی دعوتم کنی جواب مثبت میدم؟"
"خب بهم زل زدی و فک کردم از چیزی که دیدی خوشت اومده."
اون درست میگفت.
"خب که چی؟ اینجا یه عالمه پسر جذاب هست ولی این به این معنی نیست که میخوام با همشون سکس داشته باشم که. "اون مرد جلوتر اومد.
" اونا راست میگفتن"بکهیون با تعجب به مرد خیره شد.
"شنیدم یکی از بهترینایی. از وقتی پاتو تو کلاب گذاشتی دارم سعی میکنم از قدرتم روت استفاده کنم، معمولا انسان های عادی بعد از یک دقیقه برای من به زانو در میان. اما تو؛ اغوا کردن جادوگرا کار راحتی نیست... "
بکهیون خشکش زد.
________________
خوشحالم که نظرتون رو جلب کردم تا به اینجای کار🥺 بی صبرانه منتظر کامنتاتون هستم😊
امیدوارم تا حدودی دوسش داشته باشین و بهش عشق بدین. 🤗پ.ن: byun_dreamer یه تشکر تپل بهت بدهکارم:) مثل همیشه با پوستر خوشگلی که زدی خوشحالم کردی🥰. بابت همه چیز ازت ممنونم، امیدوارم که ناامیدت نکرده باشم.

YOU ARE READING
⊱ 𝑩𝒍𝒐𝒐𝒅 𝒂𝒏𝒅 𝒔𝒑𝒆𝒍𝒍𝒔 ⊰
Actionجادوگرها همیشه از جهان در مقابل شیاطین محافظت میکردند. بکهیون یکی از بهترین جادوگر هاست، اما حتی بیرحم ترین ها هم نقطه ضعفی دارن. تنها نقطه ضعف بکهیون هم شیطانی به اسم چانیولِ. •••...