پارت ۳

1.2K 300 45
                                    

___شروع جدید___

اما حالا با دیدن تصویر ییبو ،مردد مونده بود که در رو باز بکنه یا نه؟!
با کلافگی داد کشید:اههههه...لعنتتت!

و این صدا رو وانگ ییبوی بزرگ هم از پشت در بخوبی شنید، میدونست و منتظر همچین چیزی بود،حتی بدتر از این؛ پس به خودش جرات داد و با صدای آرومی از پشت در گفت: جااان....خواهش میکنم!..
از اینجا نمیتونم توضیح بدم..
فقط نیم ساعت بهم وقت بده ...قول میدم که بعدش مزاحمت نمیشم.

آره این لحن مهربون ییبوی خودش بود...هه...ییبوی خودش...عمر رابطه شون هنوز اونقدر نبود که بتونه بهش حس مالکیت بده ....
بعد اون عوضی همچین بلایی سرش آورده بود.



ییبو که هیچ مخالفتی ندید،دوباره در زدو این بار ملتمسانه زار زد:جاااان...خواهش میکنم...من معذرت میخوام ...من دیوونه بازی درآوردم!
و باز هم سکوت ....
باید از ویژگی خجالتی بودن جان سواستفاده میکرد،با صدای بلند تری داد زد: شیائو جاااان...وو آی نی!



ویهو در عرض دو ثانیه در باز شد، دستی از لای در بیرون اومد، لباسشو چسبید و اونو به داخل کشید و در رو بست!
+دیوونه شدی!
میخوای همه ی همسایه هام بفهمن؟!




ییبو سعی داشت لبخندشو پنهون کنه، بهر حال در مرحله ی اول که ورود به خونه ی جان بود، موفق عمل کرده بود.
بهر حال اون یه گیمر حرفه ای بود و قوانین بازی رو بخوبی میشناخت، فقط گاهی از تنظیم کارخانه خارج میشد!


جان با ورود ییبو ،دو سه قدم به عقب رفت ،
دستی روی موهاش کشید و آهی کلافه از گلوش خارج شد،
کاملا عصبانی بود و به ییبو خیره شده بود.




اوه خدای من....
ییبو اصلا به این صحنه فکر نکرده بود که جان عصبانی چقدر خطرناک بنظر میرسید،اما لعنت به دل عاشقش که حتی در این حال هم عاشق قیافه ی جان جانش بود. جان یه دستشو به کمرش زد و با حالتی کلافه تماش کرد.

ییبو همونجا جلوی در هر دو دستش رو به جلو دراز کرد و دسته گل بزرگ رو بطرف جان گرفت:
میشه لطفا اینو بگیری؟!
بخدا خیلی سنگینه!



جان با بی میلی تمام ،دسته گل رو گرفت"اوه این واقعا سنگینه"این چیزی بود که جان بهش فکر میکرد، اما نمیخواست به همین راحتی گاردش رو جلوی ییبو پایین بیاره.



دسته گل رو روی کانتر آشپزخونه گذاشت و به طرف ییبو برگشت ، که همچنان توی راهروی ورودی ایستاده بود،دوباره نگاهش کرد و گفت:خوب ....من منتظرم ...میشنوم...هرچند امروز قرارمون این نبود،و من نمیخواستم تو رو ببینم !




ییبو میدونست که همچین واکنشی خواهد دید،خودشو آماده کرده بود، پس زیاد ناراحت نشد ،
و در کمال آرامش گفت:همینجا حرف بزنیم ؟!
خیلی طولانی میشه آخه.


جان واقعا تو یه دردسر بزرگ افتاده بود،ییبو یه شیطون کوچولو بود، از همونها که روی شونه ی چپت لونه میکنه و به هیچ ترفندی ازت جدا نمیشه.

میدونست مجبوره به حرفهاش گوش کنه ، پس سعی کرد همچنان سرد و بی احساس باشه و به داخل دعوتش کرد.

دو ساعت تمام حرف زدند...در واقع ،فقط ییبو حرف زد ...و جان فقط گوش داد...شنید...ترسید....بغض کرد ..شونه هاش لرزید ،و بالاخره گریه کرد.

در تمام این مدت ،ییبو ساکت و سربزیر روی مبل روبرویی نشسته بود، توی خودش فرو رفته بود و گاهی به گریه ی جان نگاه میکرد و آه میکشید. گاهی لبشو گاز میگرفت و همچنان سرد و ساکت بود.

تا بالاخره اشکهای جان خشکید و هق هقش آروم گرفت ،در حالیکه سعی میکرد فاصله شو با ییبو کمتر کنه،با صدایی لرزان اولین کلمات رو به زبون آورد:متاسفممم!

×اوه خدای من! ...جان ...تو چرا متاسفی...تو که مقصر نیستی؟!

+فقط به خاطر این دو سه روزه ...و تموم فکرهای بدی که در موردت داشتم.


مدتی گذشت،حرف بیشتری نیاز نبود.جان تصمیم گرفته بود کاملا در این مورد فکر کنه و
بعد جواب ییبو رو بده ، اینکه با وجود این مشکل میتونه در کنار ییبو بمونه و ادامه بده یا نه ،معمایی بود که اون شب ییبو رو حسابی کلافه کرده بود و ساعتها در تختخوابش به این طرف و اون طرف غلت زده بود.

در این مدت ،جان با یه دوست قدیمی هم دانشگاهیش تماس گرفته بود که روانشناس بود ، آدم مطمعنی بود و مسلما میتونست در این رابطه کمکشون کنه.
البته این مشکل با مشاوره ی یکی دو ساعته حل نمیشد و حضور ییبو هم در این جلسات لازم بود، و این همون چیزی بود که جان هنوز چندان بهش مطمعن نبود.
هنوز از احساسش نسبت به ییبو اطمینان کاملی نداشت و تصمیم نهاییشو نگرفته بود.



سه روز تمام از اون اتفاقات گذشت ، جان بالاخره تصمیمشو گرفت و در پیامی به ییبو اعلام کرد:
بیا به خودمون یه فرصت دیگه بدیم ،اما ، باید با من بیای پیش روانشناس ، باید این مشکل رو حل کنیم.

ییبو گوشی به دست وسط اتاق خوابش خشکش زده بود، باورش نمیشد که جان در طی این یکماهه بهش علاقمند شده باشه ...و فرصت دوباره ای بهش بده، چشمهای خوشگلش اشک بارون بود.

×روانشناس که چیزی نیست ... با تو تا خود جهنم هم میاممم.

پایان پارت۳💚❤

مرسی از همه ی دوستانی که میخونند ، ووت فراموش نشه ...قربون انگشتتون 😉😉

love storyWhere stories live. Discover now