part 2

996 252 44
                                    

شاهزاده با تعجب به پسری زیبایی که رایحه امگاییش بینیش رو نوازش می داد خیره شد و فکر می کرد که حواس آلفاییش در حال اشتباه کردن هستن.

دوباره به طور کاملا محسوسی نفس عمیقی کشید تا از ماهیت چیزی که رو بروش قرار داره مطمئن شه.
و کاملا نا خودآگاه زمزمه کرد
_یه امگای مرد...؟

راجب شایعاتی که درباره تنها امگای مرد امپراطوری همه جا پیچیده بود می دونست اما اینکه اون الان اینجا چیکار می کرد سوالات زیادی رو توی ذهنش بوجود اورده بودن.

صورت اون پسر زیادی زیبا بود، حتی زیباتر از تمام دختر های مگایی که تا به حال دیده بود.

تهیونگ در حالی که از شدت هیجان و احساسات درونی چیزی به تشنج کردنش باقی نمونده بود، لبه ی هانبوک بلندش رو بین انگشت هاش فشرد و سعی کرد که همین الان تو بغل اون آلفای جذابِ آرزوهاش نپره و توی اولین دیدارش خرابکاری نکنه.

اون پیری راجب اخلاقیات پسرش کلی هشدار داده و انقدر تکرارشون کرده بود که تهیونگ می تونست همرو از حفظ دوباره بازگو کنه.

نگاهش رو به چشم های شاهزاده دوخت و قبل از اینکه قفل لب هاش رو باز کنه نفس عمیقی کشید.
_سلام شاهزاده...بزارید خودمو معرفی کنم...من نامزدتون هستم،....کیم تهیونگ...

تمام بهت و تعجب جونگ کوک جاش رو به اخمی ظریف داد.
حس میکرد کلمات اون امگا رو اشتباه شنیده...چه اتفاقی در حال افتادن بود؟

_ چی گفتی؟؟

***
«

چند روز قبل»

چشم های مشکی رنگ و درشتش طبق عادت باز شدن و شاهزاده، نگاه تارش رو به نور ضعیفی که نشان از گرگ و میش بودن هوا داشت دوخت.
چند بار چشم هاش رو باز و بسته کرد تا، تاری دیدش از بین بره و بعد از چند لحظه نیم خیز شد و سر جاش نشست.

موهای نرم تر از ابریشمش دورش رو گرفته بودن و صورت پف کرده اش قیافه ی پسر رو معصوم تر نشون می داد.

کش و قوس آرومی به عضلات گرفته اش داد و از جاش بلند شد.

کمربند هانبوک سفید رنگش شل شده و مقدار زیادی از سینه ی برفی رنگش دیده می شد.

نفس عمیقی کشید و پنجره ی قهوه ای رنگ اقامتگاهش رو کنار زد تا بتونه از منظره ی بیرون لذت ببره.

موهایی که جلوی چشم هاش رو گرفته بودن رو به پشت هدایت کرد و سر انگشت هاش رو نوازش وار به کف سر کمی دردناکش کشید.

نسیم خنک گونه هاش رو نوازش می داد و از بین تار های  بلند موهای سیاه رنگش عبود می کرد.
با طلوع کردن خورشید متوجه شد باز هم با فکر به برنامه ی امروزش گذر زمان از دستش در رفته.

چند لحظه ی دیگه به اشعه طلایی رنگی که در حال  بالا اومدن بود خیره شد و به سمت لباس هاش رفت.

тнe lαѕт oмeɢαOnde histórias criam vida. Descubra agora