پارت ۵

1.1K 259 50
                                    

___ آرامش من____

و یه دستشو بالا آورد و گونه ی جان رو لمس کرد، داغ داغ بود...

و این یعنی جان هم تحت تاثیر فضای فیلم تحریک شده بود!

با لذت و لبخندی عمیق بهش نگاه کرد و به آرامی بطرفش خم شد ، جان که کاملا جا خورده بود، هنوز بی حرکت بود و با نزدیکتر شدن ییبو ، بصورت کاملا غیر ارادی چشماشو بست و دستاش در دو طرف بدنش مشت شد!

ییبو لحظه ای مکث کرد و با لبخند به این واکنش زیبا خیره شد ، اما در عین حال این فرصت طلایی رو از دست نداد و به صورت جان کاملا نزدیک شد ، حالا نفسهای گرم و تند جان به صورتش میخورد و حس نابی از لذت توی رگهاش جریان داشت. سرشو کنار گوش جان برد و با صدایی که از شهوت دورگه بنظر میرسید لب زد: میتونم ببوسمت؟!

جان با همون چشمای بسته سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد و همزمان با خودش فکر میکرد : مگه میتونم بگم نه!
اصلا دلم نمیخواد بگم نه!

و همونجا فهمید که خودش هم بشدت به این کار علاقه داره!

ییبو با شنیدن جواب مثبت جان بی درنگ لبهاشو روی لبهای جان کوبید ، جوشش و پیجشی گرم رو توی دلش حس میکرد ...گرم و شیرین که باعث سستی بدن هر دوشون شده بود.
زانوشو به آرامی خم کرد و بدنشو روی تن جان کشید!

تماس بالاتنه ی داغش با سینه ی دراز کش جان یه حس ناب بود ...و حس تپش قلب سریعش باعث شد همونجا روی لبهای جان لبخند بزنه .

همزمان لبهاشو کمی باز کرد و سعی داشت جان رو به همکاری بیشتر وادار کنه . برای همین، دستشو پشت گردن جان قرار داد و اونو بسمت خودش کشید ، همزمان روی مبل چرخیدند ، درحالیکه یه دستش رو پشت سر جان و اون یکی رو دور بدنش پیچیده بود.
حالا ییبو روی مبل نشسته بود و جان رو روی پاهای خودش نشونده بود. جان سعی کرد از این موقعیت خجالت آور در بیاد ، اما بین بازوهای قدرتمند ییبو حبس شده بود و زبون ییبو حالا با اشتیاق تموم روی لبهاش حرکت میکرد ، خیسی زبون گرم و سفت ییبو باعث شد جان برای تقاضای هوا لبهاشو باز کنه ، و همین فرصتی برای زبون سرکش ییبو بود تا وارد دهنش بشه.

ییبو با زرنگی تموم از هر لحظه استفاده میکرد ، اما جان همچنان مقاومت میکرد و صداشو حبس کرده بود، بعد چند دقیقه ییبو برای تنفس عقب کشید ، اما همچنان جان رو بین بازوهاش نگه داشته بود.

جان فورا سرشو با خجالت پایین انداخت و لبشو گاز گرفت .
ییبو خندید و پیشونیشو به پیشونی جان چسبوند و با لطافت هر چه تمام گفت: جان گه ... خوبی؟!!

شیائو جان.....خوب معلومه که خوب نبود...و همش تقصیر این پسرک شیطونی بود که با لبهای داغش حال اونو دگرگون کرده بود .

اما چیزی نگفت و فقط سرشو به نشون مثبت بودن جوابش تکون داد.

ییبو دوباره لبخند زد ...دیدن لبهای خیس و سرخ جان که اونطوری میلرزیدند و سعی میکرد با نفسهای آروم حال خودشو تثبیت کنه ، و نگاهی که کاملا از ییبو میدزدید، باعث میشد قلب ییبو دوباره باهاش ناسازگاری کنه .



چند بار نفس عمیق کشید و بعد گره دستهاشو شل کرد ، اما مچ دست راست جان رو گرفت و همزمان با خودش به طرف اتاق خواب کشید .

جان میدونست چه خبره ...ولی یارای مخالفت نداشت، شاید هم نمیخواست مخالفت کنه ، بهر حال اونهم عاشق این زور گوی سرکش بود.
تصمیم گرفت امشب به طور کامل به توصیه های روانشناسش عمل کنه و خودشو به جریان حوادث بسپره.

با ورود به اتاق خواب ، ییبو جان رو بطرف تخت برد و روی اون نشوند ، همچنان با اشتیاق بهش نگاه میکرد ولی جان تا حد امکان سرشو توی یقه ی لباسش فرو برده بود .

ییبو با دستش چونه ی جان رو گرفت و بالا آورد و گفت: جان گه ...ناراحتی ؟!! نمیخوای ادامه بدیم؟!!

جان حرفی نزد و فقط سرشو به علامت منفی تکون داد، ییبو تک خنده ای کرد و با شوخی پرسید : این جواب کدوم سوالم بود؟

جان با اعتراضی آرام گفت: اههه ...ییبو ... اذیتم نکن.

×ای جانممم ...باشه ... پس من اینو بعنوان رضایت تو در نظر میگیرم .

و بلافاصله روی تخت دراز کشید و جان رو کنار خودش کشید .
لبهاشونو دوباره بهم رسوند و بوسید و بوسید .
بین بوسه ها جابجا شد و روی جان خیمه زد. بوسه هاشو امتداد داد و بسمت چونه ...خط فک ...و کنار گوشش پیش رفت .
لبهای داغشو به همه جا میمالید و ردی از آتش به جا میزاشت .
و وقتی پایینتر رفت و به گردن جان رسید تمام حواسشو جمع کرد که ردی از لاو مارکها به جا نمونه.
با یه دست دکمه های پیراهن جان رو یک به یک باز کرد ، بدن سفید و بی نقصش نمایان شد . یه لحظه توقف کرد ، لباس خودش و جان رو درآورد و دوباره بوسید .
جان حالا پیچ و تاب میخورد و با وجود مقاومت اولیه گاهی صدای آه آرومی از بین لبهاش خارج میشد.

ییبو که دیگه تحمل نداشت نوک سینه ی جان رو با زبون خیس کرد ..و این شکست سد تحمل جان بود.

+آه..آههه ییبو.....

×جانممممم... برام ناله کن بائو بائو ... دوست دارم صداتو بشنوم .
و دوباره با زبون و دندونهاش به جون سینه های جان افتاد .
کم کم صدای ناله های جان بلند شد و دست های یببو فرز تر از قبل به شلوار و لباس زیرش رسید
و قبل از هر چیزی اونها رو از تنش خارج کرد .

جان با این حرکت شرم زده خودشو جمع کرد ،اما ییبو اجازه نداد.
×نه ...بزار ببینمت ...تو فوق العاده زیبایی جان ... فوق العاده ای.

دستشو جلو برد و شروع به لمسش کرد ...با این حرکت ،جان آه بلندی کشید و به کمرش قوس داد ... و همزمان سرشو توی سینه ی ییبو پنهان کرد.

😈😈😈😈😈😈😈😈😈😈😈😈😈
هر حرکت ییبو غافلگیر کننده بود و هر لحظه لذتی عمیق رو به وجود جان تزریق میکرد .

♥️💚♥️💚♥️
شب پر شوری داشتند و بالاخره ییبو راضی شد که دوش بگیرند و استراحت کنند ...اما در تمام لحظات گذشته حواسش به جان بود و هر چند دقیقه حالشو میپرسید ... و کم کم جان فهمید که چرا .
ییبو نگران بود که جان خاطره ی تلخ دفعه ی قبل رو بیاد بیاره و بخاطر همین این بار با نهایت لطافت عمل میکرد.
و در انتها این جان بود که کاملا راضی بود ...و خوشحال بود که ییبو رو ترک نکرده بود
و وقتی ییبو در آغوشش آرام گرفت و به خواب رفت ، جان به خودش قول داد که هیچوقت نمیزاره خاطرات تلخ باعث جداییشون بشه.

پایان پارت ۵ ♥️💚♥️💚♥️💚

دوستان خوبم اگه از این داستان راضی بودید ، اونو به دوستانتون هم پیشنهاد کنید

love storyWhere stories live. Discover now