چانیول این اواخر بخاطر کارش تو استرس غرق شده بود، بی حوصله و با چهره گرفته به خونه برمیگشت و هی دیر و دیرتر به تخت میرفت، چرا؟
چون باید پای اشتباهای بقیه میایستاد و درستشون میکرد، حتی توی خونه هم فقط و فقط روی کار کردن و پاک کردن گندی که همکاراش به پروژه ها میزدن تمرکز میکرد.
به ندرت پیش میومد که وقتش رو با همسر امگاش، بکهیون بگذرونه.
همیشه درحالی پیداش میکردی که خودشو توی اتاق کار کوچیکش زندانی کرده بود و معشوقه بیچارش رو ول کرده بود تا تنها بخوابه و روی تخت خالی بیدار شه.
اگه بکهیون انقدر سخت باردار و نیازمند توجه و مراقبت همسرش نبود میتونست این شرایط رو تحمل کنه. فقط به حد مرگ دلش برای چانیول تنگ شده بود، دیدن اینکه الفاش همه وقت و انرژیش رو برای کارش میذاره نه تنها کمکی به قضیه نمیکرد بلکه اندازه جهنم درد داشت.
بارداری انرژی زیادی رو از بکهیون میگرفت که فقط مربوط به شرایط جسمیش نمیشد، چانیول رو بیشتر از این نیاز داشت. وقتی فهمیدن بکهیون بارداره شده کم پیش میومد چانیول تنهاش بذاره، بیشتر از هروقتی بهش عشق میورزید و وقتی بکهیون خسته و بیحال میشد کمرش رو مالش میداد تا بهتر شه، مهم نبود چه ساعتی باشه.
وقتی که شکم بکهیون به طرز قابل توجهی بالا اومد چانیول نمیتونست از همسرش دست بکشه.
فهمیدن که باید توی زمستون منتظر اومدن پسرشون باشن، درست بعد تولد چانیول. خوشبختی مثل یه بمب توی زندگیشن افتاده بود، خوشحال و هیجان زده بودن، ولی الان...
یه چیزی عوض شده بود..!
چانیول دیگه بهش توجه نمی کرد، حتی به ندرت اندازه یک کلمه با بکهیون حرف میزد چون شغلش بیشتر ازحد بهش استرس میداد و وقتی توی خونه بود باز هم برای خودش با کار و اینجور چیزا مشغله درست میکرد.
بکهیون ضعیف شده بود ولی همسرش نمیدونست. همسرش نمیدونست که چقدر پسرشون سرحال و شیطونه، نمیدونست که با گذشت هرماه شکم بکهیون بالاتر میاد و سنگین تر میشه. به علاوه چانیول نمیدونست چه حس عجیب و عالی ای داره اگه دستشو روی شکم بکهیون بذاره تا لگد زدن بچه رو احساس کنه.اون الفای احمق فقط وقتشو با کار پرکرده بود، متوجه اینکه چه چیزایی رو داره از دست میده نبود و احتمالا فراموش کرده بود که برای راحتی و خوشحالی بکهیون و زندگیشون داره کار میکنه. چیزی که الآن خیلی واضح احساس نمی شد.
فقط با کار سر خودش رو شلوغ نگه داشته بود ولی بکهیون بهتر از هرکسی میدونست هدف چانیول از همه این دوییدن و جمع کردن گند کاری بقیه، فقط و فقط ترفیع گرفتنه ولی دیگه مسخره شده بود.
کدوم شوهری وقتی میرسه خونه همسرش رو نمیبینه؟ کدوم آلفا به امگاش توجه نمیکنه، به خصوص وقتی که امگای بیچاره بارداره؟
بکهیون از اینکه بدون چانیولی که بغلش کرده باشه به تخت بره متنفر بود، از اینکه وقتی بیدار میشد طرف دیگه تخت سرد بود هم متنفر بود.
دلش برای همسرش تنگ شده بود، دلش برای چانیول تنگ شده بود و این قرار نبود جلوی عصبانی شدنش رو بگیره.
پس طی یه عملیات انتحاری تصمیم گرفت کاریو بکنه که هرکس دیگه ای اگه توی این موقعیت بود انجام میداد. میخواست همسرشو تحت تاثیر قرار بده... خب، امتحانش ضرری نداشت.
با کارای خیلی ساده شروع کرد. معمولا وقتی چانیول برمیگشت خونه، غذایی رو گاز نبود و خونه رو از تمیزی برق ننداخته بود، چون تمیز کردن همه جای خونه برای کسی که بارداره بود سخت بود، مخصوصا کسی که داره ماه های آخر رو میگذرونه.
طی همون عملیات انتحاری وقتی چانیول سرکار بود با بیشترین انرژی که داشت تمیزکاری رو شروع کرد و صرفاً این کار رو برای تحت تأثیر قراردادن همسرش نمیکرد.
درواقع یجورایی برای کمک کردن به خودش بود که آروم شه، چون هیچی بیشتر از تمیزکاری باعث نمیشد که احساس بهتری داشته باشه.
پروژه بعدی، غذا درست کردن!
ماما پارک برای روز ازدواجشون به عنوان هدیه یه کتاب آشپزی با دستور پخت های دست نوشت خودش آماده کرد بود.
"که عملا دو نفر رو از مرگ با رامیون نجات داد."
غذای مورد علاقه چانیول رو از روی دستور مو به مو پخت و بدون شک به اندازه ای درست کرد که روز بعد آلفاش بتونه با خودش ناهار سرکار ببره.
برای اینکه این اتفاق بیفته تا وقتی که چانیول برگرده خونه، توی آشپزخونه کار هارو تموم کرد. چانیول مثل همیشه سر ساعت به خونه رسید. از راهرو جلوی در رد شد که دقیقاً کنار آشپزخونه بود... بخاطر همین بکهیون میتونست ببینتش و بهش اطلاع بده که بجای پریدن توی اتاق کارش قراره باهم شام بخورن.
کنار همسرش رفت و توی همون حالت نگهش داشت، زمزمه کرد:
+"چانیولی. "
منتظر بود الفا ببوستش.
+"من غذا درست کردم... پس باید شام بخوریم هیچ بهونه ای برای از زیرش در رفتن نیست اوکی؟"
_"اوه.. "
و جوری پلک زد که انگار گیج شده و آه کشید. به بکهیون نزدیک شد و توی بغلش نگهش داشت و بوسیدش.
_"باشه باترکاپ. "
این فقط یه موفقیت کوچیک بود ولی وقتی بکهیون دید که آلفاش موقع شام لبخند میزنه یه لبخند مغرور روی لباش نشست و گذاشت تا توی سرش عروسی بپا شه، وقتی شب چانیول کنارش خوابید احساس کرد بالأخره عملیاتش به موفقیت رسیده ولی روز بعد چانیول باز هم به همون روش همیشگی خفه کردن خودش با کارای اداریش برگشت و همون آش و همون کاسه.
بکهیون بعد اینکه دوباره روی تخت خالی و سرد با ناراحتی بیدار شده بود، تقریبا همه روز رو با ناامیدی نصفه نیمه توی تخت موند.
قبلا چانیول زودتر از نه نمیرفت و بکهیون ساعت هشت و نیم بیدار شده بود.
شکمش درد میکرد، بچه امروز نسبتاً فعال تر از روزای دیگه بود.
یکم قبل از اینکه چانیول به خونه برسه بلند شد و یه لیست از چیزایی که میتونست توجه چانیول رو جلب کنه درست کرد.
بعد از اینکه فهمید همسرش دوباره بدون شام رفته توی اتاق کارش یه بشقاب غذا براش آماده کرد و توی اتاق برد. اونجا وایساده بود و منتظر بود حداقل به عنوان یه موجود زنده بهش توجه بشه. چانیول بالا رو نگاه نمیکرد. بکهیون با دلخوری صداشو صاف کرد.
+"اهم.."
بشقاب رو محکم تر نگه داشت و الانا بود که بزنه زیر گریه. به هرحال اون باردار بود و توی این حساس تر شدنش تقصیری نداشت.
+"هنوز اون ترفیع لعنتی رو نگرفتی؟"
چانیول درحالی که به یه چیزی روی صفحه کامپیوتر چشم غره میرفت جواب داد.
_"نه. "
+"هنوزم نه. چرا؟ اینطوری که بنظر میاد تو اصلا اینجا تو خونه نیستی. زود سرکار میری و دیر برمیگردی، با من شام نمیخوری، کنارم نمیخوابی، حتی به زور منو میبینی یا منو میبوسی... من نمیفهمم کار چرا انقدر باید مهم باشه چانیول، ولی من همسرتم و حتی نصف توجهی که به کارت داری رو به من نداری! "
_"بک... "
چانیول اه کشید و به امگای ناراحتش نگاه کرد.
_"فقط یکم دیگه اوضاع اینطوری میمونه، باشه؟ اوضاع قراره بهتر شه."
+"اون ترفیع احمقانه لعنتیت قرار نیست دلیل خوبی برای نادیده گرفتن من باشه."
زد زیر گریه و بشقاب رو روی میز چانیول کوبید.
+"امیدوارم ترفیعت ارزشش رو داشته باشه چانیول."
نگران این بود که وقتی درد زایمانش شروع شه چانیول هنوزم درحال خفه کردن خودش با کار باشه.
دوست نداشت وقتی بچه به دنیا میاد چانیول کنارش نباشه ولی اگه این برنامه ادامه دار میشد مجبور بود با همین اتفاق رو به رو شه.
فقط یک ماه مونده بود. انگار چانیول کاملا فراموش کرده بود که بکهیون بچش رو بارداره.
از یه راه دیگه توجه همسرش رو به دست میاورد، اگه واقعاً این چیزی بود که میتونست ازش جواب بگیره.
تنها به تخت رفت، سر ساعت همیشگی بیدار شد و فهمید که چانیول هنوز نرفته سرکار.
توی آشپزخونه پیداش کرد که با لباس کار وایساده بود و صبحانه درست میکرد. بکهیون دوباره یهویی احساس خستگی کرد، اگه فقط میتونست قهوه بخوره. آه کشید و یه لیوان برداشت و برای خودش آب ریخت، روی صندلی آشپزخونه نشست و چانیولو موقع آشپزی کردن نگاه کرد.
_"صبح بخیر باترکاپ."
چانیول زمزمه کرد.
_"امیدوارم خوب خوابیده باشی. دیشب وقتی اومدم تو تخت خوابت برده بود."
بکهیون دوباره آه کشید.
+"خوب خوابیدم."
+"چرا اینجایی؟"
_"چون اینجا زندگی میکنم؟"
چانیول یه ابروشو بالا داد.
_"میخواستم برات صبحانه درست کنم.."
+"یکی از جلسه هات کنسل شده؟"
طولانی خمیازه کشید. چشمای خستشو مالید، بیشتر برای اینکه نمیخواست به چانیول نگاه کنه.
_"نه، هیچ جلسه ای کنسل نشده عزیزم."
+"پس چرا سرکار نیستی و برای ترفیع خیلی مهمت زحمت نمیکشی؟"
_"بک، رتبه بالاتر گرفتن یعنی پول بیشتر.."
+"چانیول احیاناً فراموش نکردی که منم یه شغل دارم؟ من فقط تو مرخصی بارداریمم، میدونی که براش هنوز حقوقمو میگیرم. "
_"خب، اره میدونم، ولی.. گفته بودی میخواستی تو خونه بمونی و پرستار نگیریم. اگه من ترفیع بگیرم تو میتونی بدون نگرانی به خواستت برسی. "
+"چانیول.. "
بکهیون با دلخوری آه کشید.
+"میدونم که تو برای ما به خودت فشار میاری ولی تو نمیتونی منو نادیده بگیری. این آزاردهندس."
_"بک من نمیخوام نادیده بگیرمت، من فقط خیلی استرس دارم و نمیخوام سر تو خالیش کنم. "
یهویی بکهیون برنامشو عوض کرد.
نیاز نبود همسرشو اغوا کنه که توجهشو بگیره ولی میتونست اینکارو برای آروم شدنش انجام بده.
+"چانیول."
به آرومی گفت، بلند شد و دستای آلفاش رو گرفت.
+"فکر کنم یه راه بلد باشم که بتونه یکم خستگیتو بر طرف کنه و از این حالت دپرس دربیای."
چانیول جلوتر کشیدش و همسرشو بغل کرد.
_"اره؟"
درباره همه چی احساس بدی داشت، ولی نمیخواست بکهیون رو ناراحت کنه مخصوصاً الان که هورمونای امگاش غیرقابل کنترل و بهم ریخته بودن.
بکهیون لبشو گاز کرفت.
+" اره.. ولی نمیتونیم الان انجامش بدیم، باید زودتر بری سر کار. "
_"نیم ساعت وقت داریم.. "
چانیول زمزمه کرد.
_"بیا حرف بزنیم، میدونم که خیلی چیزا رو از دست دادم."
قبل اینکه چانیول بره، بکهیون درباره همه چیزی که از دست داده براش گفت که خیلی هم زیاد نبود، گذشته از اینا درواقع بچشون خیلی بیشتر از قبل فعال شده بود.
بکهیون مطمئن بود این بخاطر اینه که بچشون میدونه باباش زیاد خونه نیست.
چانیول خیلی خوشحال شد وقتی تا دستشو روی شکم بکهیون گذاشت بچه شروع به لگد زدن کرد، مثل دخترای دبیرستانی ذوق میکرد.
_"شاید بتونم امروز رو نرم.."
پیشونی بکهیونو بوسید و زمزمه کرد.
_"منظورم اینه که... من یک ماه و نیمه که زود میرم و دیر میام... "
+"نه، تو باید بری و اون ترفیع رو بگیری آقای نان اور."
بکهیون شوخی کرد و زد روی شونه چانیول .
_"ولی من میخوام بیشتر کنارت بمونم.."
+"یول، گفتم که.."
زمزمه کرد، روی پای همسرش نشست و دستش رو روی بازوی چانیول گذاشت.
+"برو سرکار و وقتی برگشتی من یه چیز خوب بهت میدم. "
-"باشه."
قبل اینکه بکهیون رو بلند کنه و به تخت برگردوندنش، گونه بکهیونو بوسید.
_"بهتره تا وقتی اینجا نیستم کاری که توی زحمت بندازتت انجام ندی، باشه؟"
+"باشه. "
لبخند زد و خم شد تا به چانیول رو ببوسه.
+"حالا برو، دیرت میشه."
چانیول رو دید که سریع رفت، حالش از وقتی که بیدار شده بود خیلی بهتر بود. حالا فقط نیاز داشت چیزی که برای گرفتن توجه چانیول خریده بود رو پیدا کنه... امیدوار بود که اندازش باشه. میدونست که چانیول ازش خوشش میاد، حتی اگه کاملأ اندازش نباشه. حقیقتا وقتی توی پنج ماهگی بود سفارشش داده بود...و تقریباً سه ماه پیش بود. مشکی و توری، چیزی که میدونست چانیول رو دیوونه میکنه. شورت لباس خواب اندازش بود، میدونست.. ولی درمورد قسمت بالایی لباس مطمئن نبود. از پنج ماهگی بارداریش تا الان سینه هاش همیشه ملتهب بودن و درد میکردن. این چیزا طبیعی ولی خیلی آزار دهنده بودن، مخصوصاً وقتایی که تلاش میکرد هودی ضخیم چانیول رو بپوشه.
یکم نگران بود، همچنین، بخاطر اینکه چانیول این چند ماهه اصلاً بدون لباس ندیده بودش و بدنش خیلی تغییر کرده بود.
حتی هنوز هم از دوباره صمیمی شدن با همسرش خوشحال بود با وجود اینکه امکان داشت از این قضیه بدون لباس دیده شدن خیلی احساس ناامنی کنه. چانیول زشت نمیدیدش، نه درحالی که هر وقت بکهیون بدنش رو بهش نشون میداد به سختی میتونست خودش رو کنترل کنه.
زودتر شام رو درست کرد، داخل یه ظرف دردار گذاشت، همه رو داخل یخچال جا داد، برای همین میتونستن بعد از پایان و به موفقیت رسیدن عملیات انتحاری دو شام بخورن.
یه چرت کوتاه زد و نیم ساعت قبل اینکه چانیول بیاد بیدار شد. گفته بود که امشب تا دیروقت نمیمونه، نه وقتی که بکهیون قول یه چیز خوب رو بهش داده بود.
لباس خوابش رو پوشید و فهمید که قسمت ابریشمی ای که روی نیم تنش کارشده بود به سختی دور شکمشو می پوشوند، ولی به هرحال اندازش بود. تا وقتی که صدای باز شدن درو بشنوه ریلکس کرد، وقتی چانیول کلیداش رو روی کاسه کوچیکی که روی کانتر داشتن گذاشت صدای جیرینگش رو شنید، و بعد صدای کیفش که زمین گذاشتش اومد.
_"بک؟"
صداش زد و اطرافو نگاه کرد. همسر کوچولوش هیچ جا پیدا نمیشد، شاید درحال چرت زدن بود، به هرحال اون باردار بود و زیاد خسته میشد.
+"تو اتاق خواب. "
بکهیون داد زد، به خودش یه نگاه خیلی سریع انداخت. بنظر خودش اصلاً سکسی نشده بود، نه با شکم بالا اومدش که معلوم بود. کشیدگی های پوشستش اصلا براش جالب نبودن، ولی ممکنه چانیول یجور دیگه فکر کنه. صدای نزدیک شدن قدمای چانیول رو شنید. هرچقدرکه به اتاقشون نزدیک تر میشد صدای پای همسرش بلند تر میشد.
_"امیدوارم یه روز خوب و پر از ارامش رو..اوه"
چشمای چانیول مثل شخصیت های کامیک گشاد شد.
_"خدای من...سلام. "
+"سلام یولی. "
بکهیون لبخند زد، سرجاش یکم جا به جا شد.
+"بیا بشین.. "
_"اوه. "
چانیول مردد کنار بکهیون نشست و پاهاشو توی خودش جمع کرد.
_"پس..این...این همون چیزیه که وقتی گفتی یه راهی برای از بین بردن استرسم بلدی؟"
بکهیون به پایین خیره شد، بدون اینکه صداش رو دربیاره متوجه شد که دیک چانیول داره توی شلوار کارش سخت تر میشه.
+"همم"
زمزمه کرد.
+"اینجا، بیا وسط تخت بشین، عزیزم. پاهاتو اون جوری توی خودت جمع نکن، باشه؟"
رفت اون طرف و چانیولو دید که پاهاشو دراز کرده و خودشو وسط تخت کشیده. اولین کاری که کرد بکهیون خودشو بلند کرد و روی پای چانیول نشست.
+"داری سخت میشی، آلفا. "
زمزمه کرد و فک چانیولو بوسید:
+"میخوای کمکت کنم؟"
_"اره.. "
چانیول نفس عمیق کشید و دستشو روی باسن نسبتاً بزرگ بکهیون گذاشت.
_"خدایا، بک..خیلی سکسی شدی..این همه وقت کجا اینا رو قایم میکردی، هوم؟"
+"خب..اگه بیشتر پیشم بودی زودتر نشونت میدادم. "
بکهیون دوباره چانیولو بوسید، یکی از دستای همسرشو بالا آورد و روی سینه های حساسش گذاشت.
+"دوسش داری؟ یادمه که گفتی منو توی چیزای توری و مشکی دوست داری یولی. میدونم خیلی اندازه نیست، ولی چندوقت پیش گرفتمش... میدونی، قبل اینکه انقدر بزرگ شم. "
_"بکهیونی، امگای خوشگلم، خفه شو. "
چانیول غر زد و لبای بکهیونو به یه بوسه خیس و کثیف دیگه گرفت.
_"خیلی هات شدی"
+"اینطوری فکر میکنی؟ "
زمزمه کرد و دستاشو دور شونه چانیول انداخت.
+"فکر نمیکنی خیلی چاق شدم؟"
_"نه بیبی. "
دست دیگه چانیول روی سینه دیگه بکهیون قرار گرفت و آروم میمالید و فشار میدادشون.
_"تو چاق نیستی بکهیونی. اره، یکم بزرگ تر شدی و شکمت بالا اومده ولی بخاطر اینه که بارداری. "
+"من...من فکر میکردم بخاطر این منو نادیده میگرفتی."
بکهیون زمزمه کرد.
+"من فکر کردم ازم چندشت میشه چانیول... "
_"لعنت.. نه، سوییت هارت. "
چانیول آروم پیشونیشو بوسید و دستاشو دوباره روی باسن بکهیون گذاشت.
_"تو خوشگلی..اوکی؟ من خیلی عاشقتم، بیبی خوشگلم. "
_"تو خیلی..خدایا، تو اینجوری خیلی سکسی شدی. "
+"واقعا اینجوری فکر میکنی؟"
بکهیون خیلی نرم پرسید، خجالت کشید و موهای چانیول رو نوازش کرد وقتی چانیول خم شد و بین سینهشو بوسید.
+"احساس میکنم خیلی چاق شدم چانیولی. انگار... شکمم بیشترین چیزیه که درموردم به چشم میاد.. انگار یه بچه دیگه هم غیر از بکهیون هست. "
_"خیلی کیوتی. "
چانیول جواب داد، گونشو روی سینه بکهیون گذاشت.
_"اردکی راه رفتنت هم کیوته..میدونی.."
+"یولی این کیوت نیست. خیلی شبیه احمقا میشم. "
بکهیون با ناله گفت، وقتی چانیول دستاشو روی شکمش گذاشت اخم کرد
+"من حتی هوس خیار هم میکردم.. "
_"بیبی بیچاره من. "
چانیول به آرومی بوسیدش.
_"حالا..چطور فهمیدی استرسم از بین میره؟"
+"میتونی منو بکنی.. "
زمزمه کرد.
+"بعدش..میتونیم شام بخوریم. ولی میخوام که منو بفاک بدی چانیول، من بهت نیاز دارم، دلم برات تنگ شده. "
_" اوکی بیبی، فقط.. بذار امادت کنم هوم؟ بعدش میتونی دیکمو توی خودت داشته باشی. "
چانیول قبل اینکه از روی پاش بلندش کنه یبار دیگه بوسیدش و سریع کمربندش رو باز کرد.
_"یولی، زود باش. "
بکهیون ناله کرد و نگاهش رو روی آلفاش نگه داشت.
_"صبور باش بیب، من اینجام. "
همه لباساش رو درآورد و فقط باکسرش پاش بود. سرجاش برگشت و گذاشت بکهیون دوباره روی پاش بشینه.
+"یولی.. "
بکهیون زمزمه کرد و باسنش رو از روی باکسر به دیک چانیول مالید.
+" بهت نیاز دارم.. "
_"و شب قبل از دستم عصبانی بودی."
چانیول زمزمه کرد و شورت توری بکهیون رو پایین کشید.
_" بذار اینا رو برات دربیارم، اوکی؟"
+" باشه.. باشه، زود باش. "
_"هیش، بک. "
چانیول غرزد، شورت رو جوری کشید که پاره شد.
+"چانیول! "
بکهیون با اعتراض ناله کرد و به شونه چانیول زد.
+"من براش کلی پول داده بودم. "
_"برات جدیدش رو میخرم باترکاپ نگران نباش. "
زمزمه کرد و لبای بکهیون رو آروم و سبک بوسید.
_"پاهاتو باز کن بیبی بوی. "
بکهیون مطیعانه کاری که بهش گفتن رو انجام داد، وقتی چانیول سه تا انگشتشو تو دهنش هل داد ناله کرد. انگشتای چانیولو مکید، خوب خیسشون کرد چون میدونست چانیول ازش میخواد چیکار کنه.
_"بکی، پسر خوب. "
چانیول انگشتاش رو از توی دهن گرم بکهیون درآورد، روی سوراخش فشار داد و وقتی باترکاپش آروم ناله کرد پوزخند زد.
+"چانیول، اذیت کردن منو تمومش کن.."
بکهیون زمزمه کرد، نفس نفس زد یه دستشو روی شکمش گذاشت و دایره وار روی کشیدگی پوستش به آرومی دست کشید.
+"آلفا لطفاً، لطفاً لمسم کن.. "
_"صبور باش عزیزم"
چانیول ناله کرد.
_"بذار یکم بازی کنیم.. "
یکی از انگشتاشو آروم ولی تا آخر توی بکهیون حرکت داد و بعد چند لحظه انگشتش رو چرخوند.
امگا نفس نفس زد، شونه چانیول رو محکم گرفت و صورتشو به سینه همسرش تیکه داد.
+"اه..اهه چانیول..لطفاً..الفا لطفا.. "
_" هروقت برای انگشت بعدی آماده بودی بهم بگو."
چانیول سر بکهیونو بوسید. حتی وقتی داشت بفاک میدادش خیلی آروم و ملایم بود.
+"چانیول، بیشتر.. "
بکهیون ابروهاشو توهم کشید و ناله کرد. وقتی چانیول انگشت دوم رو وارد کرد و تکونش میداد بکهیون از شدت لذت انگشتای کلفت همسرش گریش گرفت.
+"عالیه... "
_"اره؟"
چانیول انگشتش رو خم کرد و جیغ بکهیون رو درآورد.
وقتی انگشت سوم به دوتای دیگه اضافه شد، مقابل سینه چانیول به گریه افتاد. وقتی سوراخش به اندازه کافی باز شد، بکهیون رو روی تخت خوابوند، انگشتاشو از امگاش بیرون آورد و باکسرشو پایین کشید.
_" بیبی اماده ای؟"
آروم پرسید و با اون یکی دستش موهای بکهیون رو نوازش کرد. بکهیون سرشو تکون داد.
+"چانیولی شکمم درد میکنه.. "
ناله کرد و چشماش رو بست.
_"صبر کن عزیزم، یه لحظه. "
زیرلب گفت و پشت بکهیون رو نوازش کرد.
_"کمکت میکنم بهتر شی.. "
باکسرشو پایین تخت انداخت و ظرف لوبی که بکهیون زیر بالشتش گذاشته بود درآورد. نصفش خالی بود که چانیول باید درموردش میدونست ولی چیزی نگفت، درشو باز کرد و روی انگشتاش ریخت.
لوب رو روی دیک بزرگش پخش کرد، پاهای همسرش رو باز کرد و قبل اینکه واردش شه با دقت روی سوارخ بکهیون تنظیمش کرد.
با ورود دیک همسرش، بکهیون آروم ناله کرد، گونه هاش براق و قرمز شده بودن.
_"حس خوبی داره؟"
در حالی که هر لحظه بیشتر و بیشتر واردش میشد، نرم پرسید و گونه های اشکی امگاش رو نوازش کرد. بکهیون سرشو تکون داد.
+"اره..خوبه. "
+"بنظرت استرست کمتر شد؟"
_"اهوم. "
چانیول آروم بوسیدش.
_"میخوام حرکت کنم بک. "
+"لطفا..لطفا چانیول.. "
زمزمه کرد و بازوی چانیولو گرفت.
+"لطفا حرکت کن. "
وقتی چانیول به عقب و جلو حرکت میکرد بهش چسبید و از لذت و دلتنگی گریه کرد.
چانیول سعی میکرد خیلی خشن نباشه اونم وقتی که بکهیون باردار بود.
_"اگه خیلی خشن بودم بهم بگو باترکاپ. "
چانیول زیرلب گفت و با لذت توی سوراخ بکهیون کوبید.
+"چانیول"
صدای بکهیون نرم و آروم بود.
+"فقط منو بکن. "
چانیول یه چیزایی زیر لب درمورد کم تحمل بودن همسرش گفت ولی همونجوری که بکهیون خواسته بود کردش.
تا جایی که میتونست آروم اینکارو کرد، نمیخواست به بکهیون و بچشون صدمه ای وارد شه.
وقتی به نقطه حساسش ضربه میزد، درست کنار گوش جیغ میکشید و ناخناشو توی کمر همسر قد بلندش فرو کرد.
بکهیون قبل اون اومد، البته قابل انتظار هم بود.
صورتش با اشک خیس شده بود و مقابل سینه لخت چانیول هق هق میکرد تا اینکه آلفاش بالأخره به آرامش رسید. بدنشون تماماً کثیف و عرقی بود، ولی چانیول بدون اینکه از بکهیون بیرون بکشه با دقت کنارش دراز کشید.
باید صبر میکردن که کاملاً آروم شه وگرنه ممکن بود بکهیون و بچه آسیب ببینن. انگشتاش رو به آرومی بین موهای بهم چسبیده همسرش کشید و نرم نوازشش کرد. حس خوبی داشت که از پارتنر باردارش دوباره مراقبت کنه، حداقل بعد یه مدت طولانی که ازش فاصله گرفته بود. هرچند با اینکار هم خودش و هم امگاش رو اذیت کرده بود.
_"چه حسی داری؟"
به آرومی پرسید و گونه های نرم بکهیونو فشار داد.
YOU ARE READING
Touch Me
Werewolfبکهیـون بعد اینکه فهمید دلیل نادیده گرفتن شدنش از طرف همسـر آلفـاش اینه که اون نمیخواد استـرس و عصبانیـت بعد از کارش رو سرش خالی کنـه، برای ریلکـس کردن چانیـول با یه نقشـهی سکسـی جلـو اومد. تمام چیزی که این امــگای بـاردار لازم داشـت توجـه آلفـاش ب...