از شلوغی فرودگاه بدم میومد
منتظر چمدونم بودم که بیاد میخواستم زود تر برم این شلوغی! این بو! داره دیوونم میکنه
الان خیلی وقته لب به خون ادمیزاد نزدم و این عذاب اوره مخصوصا اونی که اونجا دستشو بریده!
دستمو روی شقیقه هام فشردم و نفس عمیقی کشیدم چشمامو باز کردم و چمدونمو دیدم سریع برداشتمش و از فرودگاه زدم بیرون.
هوای ازاد باعث میشد کمتر بوی خون رو بفهمم و این بهتر بود هم برای من هم برای بقیه.
با این عطشی که دارم فک نکنم بتونم سوار تاکسی شم اما مجبورم باید سریع تر خودمو برسونم اونجابا صدای مردی به خودم اومدم
_خانوم اگه میخواید جایی برید میبرمتون کرایه هم کمتر میگیرم چون الان تقریبا نصفه شبه
کمی نگاهش کردم و سرمو به نشونه مثبت تکون دادم چمدونمو ازم گرفت و سمت ماشینش حرکت کرد بعد از گذشت بیست دقیقه داشتم روانی میشدم.
به راننده نگاهی کردم، هر دو دیقه یه بار از بطری ابش میخورد بطری ابشو اروم برداشتم و کمی شاهپسند توش ریختم برای از بین بردن بوی خونش بهم کمک زیادی میکرد.
بطری رو گذاشتم بغل دستش که بعد از چند دقیقه دوباره از بطری خورد به محض خوردن اب بوی خونش قطع شد نفس راحتی کشیدم و چشمامو بستم .....
با تکونی که خوردم از جام بلند شدم
_خانوم رسیدیم به مقصد
+ممنون
پولشو از جیبم دراوردم و بهش دادم و از ماشین پیاده شدم سمت در رفتم و چمدونم گذاشتم زمین و زنگ رو فشردم با دیدن صورت شوگا لبخندی روی لبم اومد تقریبا دوماهی بود ندیده بودمش اونم لبخندی زد اروم بغلش کردم که بعد از دو ثانیه هلم داد عقب
+ولم کن!
خنده ای کردم و رفتم تو همراه با نشستن روی مبل شروع به حرف زدن کردم
_یا شوگا چیشده چرا زنگ زدی و گفتی اینجا بهم نیاز دارین اتفاقی افتاده؟
شوگا از اشپزخونه اومد بیرون و یه کیسه خون گذاشت جلوم و رو به روم روی کاناپه نشست و دستی توی موهاش کشید
+اره.. راستش...من و هوسوک چند وقتی بود دنبال یه ادمی بودیم برای یه سری اطلاعات بعد از پیدا کردنش سریع رفتیم پیشش از قراره معلوم اون یه جادوگر بود و دارو های خاص درست میکرد اونجا یه دارو بود که چشم هوسوکو گرفت یه داروی بنفش رنگ وقتی ازش پرسیدیم اون چیه از جواب طفره رفت و پیچوندمون تا اینکه یه مردی اومد تو مغازه و دارو رو برداشت و رفت
گیج نگاهش کردم
_خب اینکه چیز عجیبی نیست
شوگا جلوتر نشست
+گوش کن اون یه شنل مشکی رنگ داشت و وقتی داشت راه میرفت من چوب بلوط سفید رو دیدم رزا تو گفتی همه ی اونارو سوزوندی این مرد قطعا دنبال توعه چون با اون چوب هیچ چیزی غیر از تورو نمیشه کشت
چشمام گرد شده بود نمیتونستم باور کنم اون چوب لنتی رو از کجا اورده میخواست چیکار کنه همینطور که توی فکر بودم شوگا حرفشو ادامه داد
+بعد از کلی تحقیق فهمیدیم اون دارو چیه اون دارو میتونه هر موجود ماورالطبیعه رو تبدیل به انسان کنه و... راستش... هوسوک اون دارو رو میخواد
سریع به شوگا نگاه کردم
_چی ..دارو رو میخواد ..چرا؟
+خب اون میگه خسته شده از بس باید خون بخوره و از این زندگی خوشش نمیاد ....عاح اینا رو ول کن رزا این اصلا مهم نیست فعلا مهم اینه که اون یارو دنبالته ما حتی فهمیدیم اون چیه اون خودش یه ومپایره اما... ومپایری که ومپایر هارو شکار میکنه مثله اینکه تو کارشم خیلی وارده
_خب برای چی باید دنبال من باشه ... من خیلی وقته که خون نخوردم و کسی رو نکشتم مشکل این یارو چیه
+اره رزا تو خیلی وقته کسی رو نکشتی اما فک نمیکنی قبلا کشتی؟! همیشه یه چیزی توی گذشتت هست که میخواد شکارت کنه باید حواست جمع باشه!
_اما من که مسافرت بودم چرا گفتی بیام سئول اینجا خطرناک تره
+دقیقا...وقتی ما تعقیبش میکردیم شنیدیم که داشت با یکی حرف میزد و گفت باید بره فرانسه دقیقا جایی که تو بودی اونجا بود که فهمیدیم ردتو زده به خاطر همینم زنگ زدم که بیای اینجا ..ببینم تهیونگ هم اومده دیگه درسته؟
با ناباوری نگاهش کردم و سرمو تکون دادمو از جام بلند شدم
_توو...تو باید بهم میگفتی که تهیونگم بیارم اون اونجا موند حتی فلیشا و نامجونم رفتن اونجا
گوشیمو از جیبم دراوردم و شماره تهیونگو گرفتم هزارتا بوق خورد اما کسی برنداشت همراهش به فلیشا و نامجون هم زنگ زدم اما انگار نه انگار!
اشک توی چشمام حلقه زد اما بازم به شماره گرفتن ادامه دادم ....
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
سلام گایزز با قسمت اول کتاب دوم برگشتم
همونطوری که قولشو داده بودم
خیلیاتون درخواست کردین زود تر بزارمش برا همینم
گذاشتمامیدوارم لذت ببرین
بوس بهتون ♥️
YOU ARE READING
ENEMYS: BOOK 2 ;(THE HUNT)
Vampirewhen the past comes and hunt you what will you do? . وقتی گذشته به سراغت میاد و میخواد شکارت کنه چیکار میکنی؟! . چشمامو بستم و گذاشتم خاطرات از ذهنم بگذرن من یه شیطان بودم با گذشته ای تاریک اما نوری توی زندگیم روشن شد؛ رزا! درسته اون خودش توی تاریک...