part 3

923 239 31
                                    

از وقتی وارد قصر شد حس می کرد به دنیای دیگه ای رفته.

تنوع رنگ ها و چیز های زیبایی که فقط مختص به قصر به حساب میومد چشم هاش رو خیره کرده بودن.
به هانبوک اشرافیش نگاهی انداخت و لبخند کم رنگی زد.

انقدر نرم، لطیف و سبک بود که احساس می کرد هیچ لباسی توی تنش نیست.

درسته تمام این چیزهای لوکس کمی تحت تاثیرش قرار دادن اما کمی احساس غریبی بهش دست داده بود.

از طرفی وجودش پر از ترس و استرسی بود که فقط خودش ازش خبر داشت.
قرار بود برای اولین بار شاهزاده رو ملاقات کنه و صادقانه هیچ تصوری راجب اینکه چه رفتاری باهاش میشه نداشت.

آوازه ی اخلاق سرد شاهزاده همه جا پیچیده بود و کسی نبود که اون رو نشناسه و تهیونگ فکر می کرد اگه جونگ کوک توی برجکش بزنه و ذوقش رو کور کنه باید چه رفتاری از خودش نشون بده.

     اولین بار بود می خواست با شخصی که تا الان از دور نگاهش کرده بود حرف بزنه...و بدتر از همه اولین حرفش قراره اون فرد رو کاملا توی بهت فرو ببره.

اول کمی فکر کرد که باید یکم مقدمه چینی کنه یا نه؟؟یا اینکه حقیقت رو مستقیم توی صورت پسر بکوبه؟
این چه وظیفه ی سختی بود که پادشاه بهش محول کرد؟

نمیتونست خودش با پسر عزیزش حرف بزنه اخه؟؟
پیرمرد ترسو برای فرار از دست عصبانیت احتمالی پسرش برای سرکشی چند روزه به یکی از دهکده های دور رفته بود و حداقل دو هفته طول می کشید تا برگرده!

اما ملکه واقعا زن خوبی بود.

طی یه کلاس آموزشی خصوصی خیلی چیز های شخصی و اخلاقات پنهان و علایق پسرش رو برای تهیونگ توضیح داد و اون هم نوت برداری کرده بود.
حقیقتا پسر امگا واقعا نمیدونست چطور باید اون همه ادا و اصول شاهزاده رو به خاطر بسپره.

انگار اون آدم برای هر دقیقه ای که زندگی می کرد یه برنامه ریزی و اصول داشت این دقیقا بر عکس اخلاق تهیونگ محسوب می شد.
دست هاش رو به گونه هاش کوبوند و نفس عمیقی کشید.
اون تهیونگ بود!

آخرین امگای مرد و خاص ترین چیزی که توی اون سرزمین وجود داشت...از پسش بر می اومد.
با انگشتی که به پیشونیش کوبیده شد آخی گفت و با حرص به ژان نگاه کرد.

_شیائو ژان!!نمیتونم دو دقیقه از دستت آسایش داشته باشم؟؟دردم گرفت آلفای عوضی!
دوستش تک خنده ای کرد و با لحن حرص در بیاری گفت.
_نه نمیتونی...نکنه یادت رفته تو بودی که منو با خودت کشوندی تو قصر!

تهیونگ با دیدن اینکه حق با دوستشه فقط به زدن ضربه ای روی شکم سفتش اکتفا کرد که بدتر دست خودش درد گرفت.

روزی که پادشاه برای حرف زدن باهاش اومد پسر اُمگا تنها یه درخواست براش مطرح کرد اونم این بود که پادشاه بزاره ژان هم همراهش بیاد چون واقعا نمیتونست بدون هیچ خانواده و دوستی توی قصر دووم بیاره.

тнe lαѕт oмeɢαWhere stories live. Discover now