دستکشای مخصوصشو پوشید و زیپ لباس جذبشو بالا کشیدبه لیام نگاه کرد که با اخم به یه گوشه زل زده. خندید:لی میشه قضیه خوابتو بیخیال بشی؟
دوستش از صب رفته بود روی مخ همه که امروز برای نایل بدشانسی میاره و نباید رانندگی کنه.لیام چشماشو براش میچرخونه،هیچ حس خوبی نداشت و این حرف گوش ندادن نایل همه چیو بدتر میکرد.
لی:میشه یبار رو بیخیال شی؟
ن:نه چون امشب همرو دعوت کردم
لی:اوه کام ان بگو حالت خوش نیست فقط
با خنده کلاه کاسکت مشکیشو سرش میکنه و میزنه پشت لیام:خوش بگزرون و بلند تشویقم کن
از رختکن میره بیرون و مثل همیشه این صدای جیغ و فریاد جمعیت بود که استارت چرخش ادرنالین توی بدنشو میزد.اون عاشق این لحظه بود.عاشق تمام این موضوع که اون توی ماشین سرعت شبیه یه خدا فاکیه
توی جایگاه دوستای صمیمیشو کنار مامان باباش میبینه.براشون دست تکون میده و سوار ماشین تمام مشکیش میشه.اره اون دراماتیک بود و دوست داشت با تمام توانش نشون بده خاصه؛پدر و مادر اونو شور و حال جوونی استنباط میکردن و تا جای ممکن همه جا بودن تا تشویقش کنن.از پنجره لیام نگاه میکنه که صورتش همچین جالب نبود.ترکیبی از استرس و هیجان با هم؛با صدای زنگ اول تمام ماشینا توی جایگاه قرار میگیرن.مثل همیشه فکرشو از هر چیزی که اون بیرون بود پاک میکنه و چند تا نفس عمیق میکشه.پاش اماده روی گاز بود تا هر لحظه که مسابقه شروع شد حتی یک صدم ثانیه رو هم از دست نده.تمرکز و فشار اونقدر زیاد بود که از همین الان گرمش شده بود.توی دلش شروع کرد از ۱۰ به ۱ شمردن.با صدای زنگ دوم و تکون خوردن پرچم مغزش بدون فوت وقت فرمان شروع رو میده.پاشو سریع روی گاز فشار میده و
هر لحظه سرعتش بیشتر و بیشتر و بیشتر میشه.میتونست حس کنه ادرنالین توی بدنش به سرعت در حال پخش شدنه و ضربان قلبش میتونست بشنوه.صداهای بیرون حالا براش خیلی مبهم بودن،مثل یه جیغ های بی معنی از راه خیلی دور
توی آینرو نگاه میکنه که ببینه ماشین پشتیش چقدر ازش فاصله داره.نفشو بیرون میده و دندرو عوض میکنه.هنوز از یه ماشین عقب بود و قرار نبود بزاره دوم بشه.سعی کرد از کنارش سبقت بگیره اما کسی که تو ماشین بود جلوی راهش رو میگیره تا نتونه جلو بزنه.
سعی میکنه از اونطرفش بره و سرعتو بالا میبره اما حریفش از اون با تجربه تر بود و مثل اون فقط به سرعت برق اسا تکیه نمیکرد.دوباره جلوشو میگیره و نایل مجبور میشه یکم سرعتشو کم کنه بیاد عقب تر که بهش نخوره.توی دلش فش میده.همزمان حواسش به پیچ ها و ماشین های عقب هم باید میبود.۲۰ متر مونده به پیچ بعدی تصمیم میگه عجول باشه و یهو سرعتو زیاد میکنه که از بغلش رد بشه.هر کسی حاظر نبود این ریسکو بکنه ولی اون این ریسک به دوم شدن ترجیح داد.کارشو عالی انجام داد اما متاسفانه توی محاسباتش یه اشتباه ریز کرد.
تمام ذهن و حواسش درگیر ماشین عقبی و حرکات اون بود و فراموش کرد باید خیلی زودتر از ماشین عقبی پیچو بپیچه.وقتی حواسش جمع شد که خیلی دیر بود و اون دیگه تقریبا دم پیچ رسیده بود.از هول زیادش فرمونو کامل چپ کرد تا به دیوار نخوره که ماشینش کاملا چرخید و دیگه کنترلش از دست نایل در رفت. ماشین از لاین استاندارد جدا شد و با قدرت به لاستیک هایی که برای مشخص شدن مسیر مسابقه گذاشته بودن برخورد کرد.اونقدر ضربه محکم بود که چند لحظه بعد از تصادف انگار زمان قفل شد.برای چند ثانیه بینایی و شنوایی و تمام حواسش از کار افتاد.
جمعیتی که براش اومده بودن ناگهان تو سکوت فرو میرن،سکوتی که با جیغ بلند مادرش شکسته میشه
لیام با دیدن صحنه خشکش میزنه.حس میکنع قلبش داره از تپیدن وایمیسه.زیر لب زمزمه میکنه:یا مسیح
تیم پزشکی و تیم نایل خودشون رو سریع به ماشین میرسونن.بقیه راننده ها از ماشین هاشون پیاده شده بود و با چهره های توی هم و نگران به سمت ماشین نایل میرفتن.اولین نفری که از بین تماشاچی ها به سمت ماشین که حالا دیگه خیلی به اول خودش شباهت نداشت میدوعه مادرش بود.دوستاش و پدرش به خودشون میان و به سمت پیست میدوان.فقط مامورین اورژانس اجازه داشتن در ماشینو باز کنن و کمکش کنن چون ممکن بود نخاعش اسیب دائمی ببینه.با دقت و به سختی از داخل ماشین بیرون میکشنش.سریع برای محافظت از گردن دورشو اتل میبندن و روی برانکارد میزارنش.مامانش سعی میکنه دستشو بگیره:نایل عزیزم
وقتی میبینه پسرش جواب نمیده جیغ میزنه:منو نگاه کن عزیزم...نایلللل منو ببین
حس میکرد صداهارو از پشت یه کیسه وکیوم شده و خالی از هوا میشنوه.خون توی گلوش حس میکرد و میخواست سرفه کنه ولی قدرتشو نداشت.سریع برانکارد روی تخت میزارن و به سمت ماشین میبرن. میتونست صدای گوش خراش اورژانس بین صدای جیغ و همهمه تشخیص بده. اولین چیزی که حس کرد لمس صورتش توسط باباش بود.هنوز دیدش به طور وحشتناکی تار بود و نمیتونست ببینه ولی مطمئن بود اون دست پدرشه که داره سعی میکنه باهاش حرف بزنه.نور های سفید داخل ماشین چشم هاشو میزد و هیچ چیز دیگه ای به جز یه نور کور کننده نمیدید.با تزریق یه ماده داخل نرمه دستش حس سوزش و قلقلک بهش دست داد.خیلی زود اونو به نزدیک ترین بیمارستان موجود میبرنش.نایل رو سریع به بخش مراقبت های اورژانسی میبرن تا علائم حیاتیشو چک کنن.صدای همهمه هارو میشنید ولی قدرت لازم برای نشون دادن واکنش از خودش نداشت.پرستارا جلوی خانوادشو میگیرن و ازشون میخوان که بیمارستان رو خلوت کنن.
پرستار : نیازی نیست همه باشین
لویی سعی میکنه بره تو:نه من باید برم پیشش من داداششم بزارید توروخدا دستاشو بگیرم
نایل میتونست صدای تقلا کردنشو بشنوه که میخواد پیش اون باشه ولی جون نداشت حرف بزنه یا حتی چشماشو باز کنه.لویی سعی میکرد به نایل برسه که لیام و زین گرفتنش و عقب تر کشیدنش.بعد از چند دقیقه حس کرد درو روشون بستن چون دیگه نتونست صداشونو بشنوه.با سختی اروم چشماشو باز کرد که لایه های اشک نمیزاشت درست ببینه.هر حرکت یا حتی نفس کشیدن براش یه چالش بزرگ بود.گیجی کم کم رفت و جاشو به ترس وحشتناکی داد که ناخداگاه باعث شد هوشیار تر بشه.پاهاشو حس نمیکرد.سعی کرد تکونشون بده ولی نتیجه ای نداشت.در حد فاک ترسیده بود و میتونست حس کنه قلبش شروع کرد به تند تر تپیدن.اون هیچوقت تا این حد ترس حس نکرده بود.یکی از افتخاراتش این بود که از بچگی ادم شجاعی بود و هیچوقت به این فکر نکرده بود که برای هر نفس باید بجنگه.درد رو توی نقطه خاصی نمیتونست حس کنه ولی بدنش جوری کوفته بود که انگار کل ماشین مسابقه روش افتاده بود و بدنش له شده.سعی کرد به چیز چنگ بندازه تا نگهش داره.ملافرو توی دست لرزون و خونیش گرفت و سعی کرد فشارش بده ولی عضلات دستش منقبض بودن. با حس گرما فهمید یکی دستشو اروم گرفته.عطرش توی دماغش پیچید و بیشتر هوشیارش کرد.بوی سیب و ادکلنه مردونه رو حس کرد.میتونست صداشو بشنوه که داره ازش سوال میپرسه.هری در حالی که معاینش میکرد آروم دست سردشو توی دستاش گرفته بود و سعی میکرد با پرسیدن سوال هوشیار نگهش داره:هی پسر جون اسمت چیه
سعی کرد پلک بزنع تا قیافه مردو ببینه.چشم راستش درد میکرد و یه مایع غلیظ که فهمید خونه نمیزاشت خوب ببینه.لبای خشک و کبودشو باز میکنه و سعی میکنه حرف بزنه.هری خم میشه و گوششو میاره جلوتر که راحت صدای خشک و ضعیفشو بشنوه.توی گوشش با صدای بی جون زمزمه میکنه:د...ارم میمیرم؟
هری دهن نایلو باز میکنه و در حالی براش لوله تنفسی میزاشت با ارامش اطمینان بخشی گفت:نه پسر معلومه قرار نیست بمیری بگو ببینم اسمت رو یادت میاد ؟
ن:نایل
پاشو بلند میکنن که با درد سرش تیر میکشه.هری به دستش یه فشار ریزی میده:هیچی نیست پسر حواست به من باشه میدونی چرا اینجایی؟
در حالی که ازش سوال میکرد لباس مخصوص رانندگیشو با قیچی میبره.
سعی میکنه تمرکز کنه:تصا...دف
ه:گود
رو به پرستار میکنه:دندش شکسته سریع اتاق عمل اماده کن
پرستار سرشو تکون میده که روشو سمت نایل میکنه:شنیدم راننده ی رالی
نایل سعی میکنه اب دهنشو قورت بده ولی با سوزشش گلوش چشماش پر میشه.با درد ناله میکنه:اره
ه:خوبه نایل نیازی نیست به خودت فشار بیاری
لوله ای که برای تنفسش گزاشته بود خیلی اذیتت کننده بود.سعی میکنه سرفه کنه و به بیرون تفش کنه. اشکاش پشت سر هم با هم مسابقه میدادن
روی تخت مخصوص چرخ دار گزاشتنش و پاشو توی پلاک گزاشتن.هر لحظه بیشتر داشت حساش برمیگشت و میتونست درد شدید توی قفسه سینش و حرکت خون توی گلوشو حس کنه.پای چپش خیلی سرد و بی حس بود.با عجز ناله میکنه:درد دارم
هری در حالی که دستکشاشو عوض میکرد گفت:زود تموم میشه پسر
با حس سوزش پهلوش اشکش ریخت و کم کم حس میکنه چشماش دارن روی هم می افتن دست هریو محکم تر میگیره.دارو داشت اثر میکرد و بعد از چند ثانیه بدنش لمس شد دیگه چیزی نفهمید.سریع تختشو به سمت اتاق عمل بردن تا قبل از اینکه ریش سوراخ بشه دندشو جا بندازن.لدفا ووت بدین💜
این ایمجین پارت دو هم داره⭐
YOU ARE READING
ACCIDENT
General Fictionنایل راننده تازه کار رالیه که داره از زندگی پر از هیجان و ادرنالینش لذت میبره.اون روز به روز توی کارش پیشرفت میکنه و خیلی زود میتونه معروف بشه. ولی یه اشتباه کوچولو پیش بینی نشده میتونه باعث به وجود اومدن اتفاقات زیادی بشه های گایز من پالیم❤🙂 احتما...