part 4

1K 257 104
                                    

اقامتگاه ملکه در سکوت کامل فرو رفته بود.
حتی صدای پرنده ها هم شنیده نمی شد.

انگا اون ها هم تونسته بودن هاله سیاهِ خشم شاهزاده که دورش رو احاطه کرده رو ببینن.
ملکه بادبزنی قرمز رنگ جلوی صورتش گرفته بود و تلاش می کرد تا چشم هاش تا حد امکان با چشم ای پسرش تلاقی نکنن.

جونگ کوک مچ خوش رو بین انگشت های دست دیگه اش می فشرد و سعی میکرد تن صداش رو از یه حدی بالاتر نبره.

_چرا مادر؟؟مگه بهتون نگفتم که براش آماده نیستم!؟
زن آهی کشید و کمی توی جاش جابجا شد.
بادبزن نمادین رو از جلوی صورتش کنار کشید و با لحنی که سعی میکرد مهربونی رو بهش اضافه کنه جواب داد.

_پسرم...به اندازه ی کافی وقت داشتی...به شاهزاده های کشور های همسایه نگاه کن...به نظرت ما به اندازه ی کافی بهت مهلت ندادیم؟؟پسر عزیزم تو یه شاهزاده ای، و در برابر جایگاهت مسئولی...بالاخره که باید ازدواج میکردی..چه فرقی داره الان یا یکسال بعد؟

ملکه به خوبی از اینکه پسرش چه حساسیت و وسواسی روی مسئولیت پذیری داره، این کلمات رو به زبون آورد تا تاثیر بیشتری روی شاهزاده اش بزاره.

با دیدن سکوت جونگ کوک کمی از فنجان چای گیاهی بین دست هاش نوشید و دوباره ادامه داد.

_اون پسر یه پسر عادی نیست.اون تنها امگای مرده...متوجهی این یعنی چی؟؟پیوند آلفا و یه امگای مرد، یه پیوند افسانه ای و غیر قابل شکسته...و بچه ای که از اون متولد میشه هم بسیار قوی خواهد بود...اون زیبا و باشکوهه...تو اینطور فکر نمیکنی؟؟

جونگ کوک بدون توجه به حرف هایی که مادرش درباره ی خاص بودن اون امگای عجیب می زد سرش رو به آرومی بالا اورد و پرسید.

_چرا باید توی اقامتگاه من زندگی کنه؟؟میدونید که من تنها بودن تو اون مکان رو ترجیح میدم؟
ملکه آهی کشید و با حرصی که سعی میکرد سرکوبش کنه جواب داد.

_چی داری میگی شاهزاده؟؟شما قراره ازدواج کنید معلومه که اقامتگاهتون بالاخره یکی میشه...البته از الان یکی شدنش کمی زود بود ولی این دستور پدرته...برای اینکه شما دوتا بیشتر با هم وقت بگذرونین و آشنا بشین...حالا ام خوب نیست که این همه مدت اون رو تنها گذاشتی...اونم توی اولین روز اومدنش به اقامتگاهت...حتما احساس غریبی بهش دست داده...زودباش پسرم...باهاش خوب رفتار کن باشه؟؟

جونگ کوک نفس عمیقی برای کنترل احساس و افکار در هم ریخته ش کشید و به آرومی از جاش بلند شد.

تعظیمی به مادرش کرد و بدون گفتن هیچ حرفی از اقامتگاه ملکه خارج شد.

مثل اینکه مهلت زندگی منزوی و پر آرامشش به پایان رسیده و اون مجبور بود که این قضیه رو قبول کنه!...

***

تهیونگ بعد از اینکه چند دقیقه بی حرکت روی زمین نشست و به اطراف خیره شد متوجه شد که نمیتونه اینطوری ادامه بده و اگه یکم فوضولی نکنه احتمال این هست که از فشار هایی که این حس بهش وارد می کرد بمیره.

тнe lαѕт oмeɢαWhere stories live. Discover now