.
.
.
ثانيه ها داشتن به سختى ميگذشتن هر لحظه داشتم بيشتر ديوونه ميشدم ديگه هيچ چيز به ذهنم نميرسيد
هيچ چى ...
الان دوساله که تو اين فکرم اما نميدونم اين کارو بکنم يا نه واقعا گيج شدم
ديگه از اونا خسته ام
از اين خونه
از اين دعوا هاى هميشگى
اين کثيف بازى هاى
از اين دروغا از همه چيز
همه چيز...
تمام وجودم از اين دنيا سرد و خالى شده ...
داشتم تو افکارم پرسه ميزدم که همون موقع صداى با شدت بسته شدن در منو دوباره به دنياى تکرارى بيرون اورد هرچند هيچ فرقى نداشت
...
هروز همين مشکلات بود هروز
نميدونم اونا تو دلشون يه ذره محبت دارن تو اين 17 سال چطور انقد راحت اين کثيف کارى ها رو ميکردن
نه از اون بابام که هرشب بيرون يه خراب کارى ميکنه
نه از اون مامانم که خيلى وقتا مثل يه علف هرز فقط به خاطر پول ... فقط به خاطر پول ...
اخه ... اخه اونا چرا ؟
چرا اين کارارو کردن ؟
چرا به اينده من فک نکردن ؟
چرا؟
چرا ؟¿!
با اين چرا ها شروع کردم به اشک ريختن
مثل يه ابر بارونى از اتاقم اومدم بيرون هيچ تمايلى به فهميدن ماجرا نداشتم ...
خواستم يکم هوا بخورم از پله هاى باريک خونه پايين اومدم در همون حين اشکامو پاک ميکردم در و باز کردم با ديدن هواى بيرون يه ثانيه هواى خونرو از ياد بردم
به اين اميد که حداقل اون روز ابرى بتونه جاى گريه هاى منو بگيره .
.
پامو گذاشتم رو زمين و اروم قدم برميداشتم و پايين و نگاه ميکردم
بيشتر از قبل تو فکر رفتم ولى ديگه صبرم داشت لبريز ميشد گوشيمو از تو جيب شلوارم اوردم بيرون
بين مخاطبا دنبال اسم "برت " ميگشتم
.
.
.
وقتى بهش زنگ زدم با يه صداى بم و کلفت جوابمو داد !
_ اوه ه ... هى برت منم " اليا "
_اه هى الى! خوبى!
_ تقريبا ¡خب راستش فک کنم خواب بودى؟
_نه مهم نيست ...فک کنم کاره مهمى داشتى درسته ؟
_ اه اره خب ... برت من ... من ... خب
توى صحبتام با برت تک تک حرفامو گم ميکردم تو اون شهر کوچيک بين اون همه ادم قلابى فقط برت بود که واسه من کلى کار کرده بود و مونده بود اون برام مثل يه برادر نداشته هست واقعاااا برام ارزشمنده ...
اما قبلا درباره رفتنم به لندن باهاش حرف زده بودم اما بحث بينمون هيچ جديت کاملى نداشت
اما الان ...
_ برت ... واقعيتش ... من .ن
_ صب کن ...صب کن ... الى !
_ببينم تو ,تو که نميخواى ؟ نگو که ميخواى اون کارو کنى ؟
_ من واقعا عذر ميخوام برت ولى ديگه خيلى خسته شدم خيلى ... الان نصف بيشتر زندگيم زير گند بازى هاى دونفر که به حساب پدر مادرم هستن خراب شده
ديگه ...
ديگه ... ازم چى ميخواى ؟
_ الى ؟ نميدونم چى بگم ؟
_ من واقعا معذرت ميخوام برت تو رو خيلى دوست دارم تو يه دوست ساده نيستى داداش منى اما جاى من نيستى که درک کنى ...
يه لحظه از خود بيخود شدم چشام از اشکام پر شده بودم جلوم تار بود وقتى داشتم حرف ميزدم گذشته ... حال ... اينده ... همشون مثل يه فيلم تو مغزم صدا ميکردن به اين که
کى بودم ؟
زندگيم چى بود ؟
چى هستم ؟
ميخوام اونجا تنها خودمو کجا برسونم ؟
چيکار کنم ؟
ديگه حرف تو دهنم با صداى برت گم شد ...
_ حق با تو هست
من ... من قول ميدم بهت کمک کنم
من تمام تلاشمو ميکنم تا بعت کمک کنم از اين جا برى
ادامه دارد •••
پايان قسمت 1
:)*-*
YOU ARE READING
•﹏•bitter•﹏•
Randomاين داستان داستانى مهيج ,عاشقانه و درام هست که پسرا (١d)تمامى اونا در اين داستان نقش هاى زيادى دارن و هر قسمت اين داستان تيک هاى تلخى از زندگى دخترى رو نشون ميده که علاقه شديدى به نقاشى داره ولى از شانس بدش تقدير اون جورى بود که خانواده خوبى ند...