همیشه با خودت فکر میکردی به درد نخوری. منظورم اینه که خب هیچوقت تو یه چیز بهخصوص خوب نبودی. هیچوقت هیچ هدفی نداشتی تا بهش برسی. وقتی تو مدرسه ازت میپرسیدن میخوای چیکاره بشی، فقط بهشون نگاه میکردی و هیچ ایدهای نداشتی باید چه جوابی بهشون بدی. تو فقط میخواستی یه زندگی معمولی و ساده داشته باشی. هدف خاصی نداشتی و تو هیچ کاری خوب نبودی.
بعضی از دوستات بلد بودن پیانو یا گیتار بزنن یا صدای خوبی داشتن، بعضیهاشون میتونستن خوب نقاشی بکشن، بعضیهاشون تو ریاضی خوب بودن و بعضیهاشون نمرههای خوبی تو فیزیک یا شیمی میگرفتن. بعضیهاشون تو رقصیدن خوب بودن و خیلی چیزای دیگه.
ولی تو رسما نه تنها استعداد به خصوصی نداشتی بلکه نمرههاتم افتضاح بود. جدا از همهی اینا با اینکه قیافه قابل قبولی داشتی هیچ جنس مذکری اطرافت پر نمیزد و هیچ استعدادی تو یافتن مرد مورد علاقهات نداشتی. تمام طول دبیرستانت به دوستات و هم کلاسیات نگاه میکردی که چطور با دوست پسراشون خوش میگذرونن و بیرون میرن. نمیدونستی مشکل چیه و نمیفهمیدی اصلا چرا به دنیا اومدی.
به هر حال اون دوران سیاه تو دبیرستان تموم شد و تو بعد از سختیهای فراوان وارد دانشگاه شدی. میخواستی یه گرافیست فوقالعاده بشی، یه کار پیدا کنی و بعد مثل یه آدم فوق عادی به زندگیت ادامه بدی.
مجبور شدی از محل تولدت که بوسان باشه بیای سئول و از خانوادهات دور بشی. آه در بساط نداشتی و نمیدونستی برای جای خواب و خونه باید چیکار کنی. از اونجایی که همیشه خنگ بازی درمیاوردی دیر جنبیدی و ظرفیت خوابگاه خیلی سریع پر شد. خانوادهات خیلی پول نداشتن تا کمکت کنن یه خونهی خوبی اجاره کنی بنابراین با پس انداز و یکم پولی که بهت دادن تو یکی از منطقه های ارزون یه آپارتمان اجاره کردی و از اونجایی که میدونستی هیچ امیدی به حساب بانکیت برای اجارهی ماه بعد نیست سریع به فکر یه کار افتادی. قبل از اینکه بار و بندیلت رو جمع کنی و بیای سئول تو سایتهای استخدام گشتی، اول چندتا کافه پیدا کردی تا اونجا گارسونی بشی ولی بعد فهمیدی که مسیرشون خیلی از خونهای که اجاره کرده بودی دوره و همینطور دانشگاهت از هردوشون دور بود واسه همین نتونستی روش حساب کنی.
قبل از اینکه از استرس بیکاری پس بیوفتی یه دفتر مجلهی مد که نزدیک دانشگاهت بود پیدا کردی. یه دستیار برای عکاسی و کارای دم دستی میخواستن. خیلی خوب بود و اینجوری میتونستی بعد از دانشگاه یا قبلش بری اونجا و پاره وقت کار کنی منتها مشکل اینجا بود که اونا مصاحبه ی کاری رو خیلی زود میخواستن انجام بدن و تو میخواستی هفتهی بعد وسایلت رو جمع کنی تا منتقل بشی. سعی کردی با صاحب خونهات تماس بگیری و بهش بگی که یه هفته زودتر قبولت کنه و خوشبختانه از اونجایی که یه خانم مهربون بود گفت با اینکه تو شهر نیست و نمیتونه مستقیما کلید خونه رو بهت بده میتونی کلید رو از واحد روبروییت بگیری و اینجوری شد که سریع دست به کار شدی و بعد از اینکه لباسات و وسایل ضروریت رو جمع کردی با اولین اتوبوس به سمت سئول راه افتادی.
YOU ARE READING
➷𝐓𝐡𝐞𝐁𝐨𝐲𝐍𝐮𝐦𝐛𝐞𝐫𝟓𝟎𝟔➹
Fanfictionبیون بکهیون عاشقِ عدد ۵۰۶ بود، اولین دلیلش این بود که تو شِش مِی به دنیا اومده بود و دومین دلیلش هم این بود که یه جایی، احتمالا تو یکی از سایتهای مزخرف پیشگویی، خونده بود ۵۰۶ بهترین عدد شانس دنیاست؛ کسی که شماره اش ۵۰۶ ـه خودمونیه، صمیمیه، صبور نی...