5

325 94 129
                                    

با صدای زنگ در لیام اول از همه از جاش بلند میشه عملا به سمت در میدوه. همین که درو باز میکنه و اِما رو میبینه اون دخترو توی بغلش میکشه.

اِما با جیغ اسم لیامو میگه" لیییییییی."

لیام اِمارو از روی زمین بلند میکنه و میچرخه.

بعد از اینکه زمین میزارتش میگه" دختر نق نقو دلم برات تنگ شده بود." ‌

" منم دلم برات تنگ شده بود پسره گنده." با این حرف سه تا پسر دیگه چشماشونو توی حدقه میچرخونن.

رایان جلو میاد و میگه" شما دوتا هنوز هم نمیخواین دست از این صفت‌های دوران دبیرستانتون بردارین؟"

اِما برمیگرده و به رایان میگه" نه بیبی شما پسرا حالا حالاها باید این صفت هارو تحمل کنین." ظربه ای روی دماغ رایان میزنه و سمت زین و لویی میره.

رایان گردنشو به سمت شونش خم‌ میکنه و سمت لیام میره و اونو در آغوش میکشه.

زین و لویی هم اون دو نفر رو بغل میکنن و بعد همه به سمت سالن میرن.

توی سالن اِما و لیام روی یک مبل دونفره میشینن و سه پسر هم روی یک مبل سه نفره باهم گرم صحبت میشن.

اِما و لیام خیلی آروم باهم حرف میزدن و اصولا زیر گوش هم پچ‌ پچ میکردن.

زین و رایان در حال صحبت بودن. کنار زین لویی نشسته بود و کاملا در دنیایی متفاوت سیر میکرد.

اون هنوز تو فکر پسر چشم سبز بود. پسری که قرار بود فرداشب باهاش به قرار بره و مطمئنن میخواست اون شبو براش بیاد موندنی کنه.

از طرفی واقعا خوشحال بود ولی از طرف دیگه‌ای هم استرس داشت که نکنه هری بعد از قرار فردا شبشون نظرش درمورد رابطه داشتن با لویی عوض بشه. نکنه به این نتیجه برسه که لویی پارتنر خوبی نیست.

یه لحظه صبر کن، لویی الان به داشتن رابطه با هری فکر کرده بود؟ خب مسلما وقتی قرار میزارن قصد دارن بهتر همو بشناسن تا بفهمن برای هم مناسب هستن یا نه.

ولی لویی در حدی از خودش مطمئن بود که تنها نگرانیش هری بود؟ یعنی در این حد مطمئن بود که میخواد هریو به عنوان دوست پسرش قبول کنه؟ اگر هری هم قبول میکرد؟

چرا که نه. لویی واقعا از هری خوشش میومد و فکر میکرد که میتونن باهم خوب باشن.

از صبح که هری به درخواستش جواب مثبت داده بود خیلی راحت تر درمورد خودشون فکر میکرد و این براش آرامش بخش بود.

رایان میگه" خب آقای تاملینسون." و دستشو دراز میکنه و روی زانوی لویی میزنه.

" هوم؟"

رایان با نیشخندی روی لباش میگه" این مدتی که نبودیم دلت برامون تنگ شد؟"

لویی پشت چشمی برای رایان نازک میکنه و میگه" اصلا. خب خبر مرگتون یکم بیشتر اونجا میموندین دیگه. یه هفته‌ای رفتن و برگشتن مسخره‌‌ها."

Mind (L.S)Where stories live. Discover now