دکتر کاغذاشو روی میز مرتب کرد: سندروم کوتارد یا مرده ی متحرک..اختلال روانی خیلی نادریه ولی میتونه به افسردگی شدید هم مربوط باشه.
چشماش رو حرکات دهن دکتر و حرفایی ک میزد فیکس شده بود: خطرناکه؟
دکتر صندلیشو جلوتر کشید: این اختلال باعث میشه اون فکر کنه که قبلا مرده و تو بدنش هیچ عضوی وجود نداره..مثل ی کالبد خالی..ممکنه فکر کنه نا میراست و سعی کنه اینو ثابت کنه، هرجایی ک میره باید مواظبش باشید.
علائم خاصی نداره و ممکنه تو یک لحظه اود کنه, مخصوصا حالا ک وارد مرحله ی پیشرفته شده.
سعی کنید خوشحال نگهش دارید و ذهنشو مشغول کنید، فرقی نداره با چی، اینطوری ممکنه کمتر به خودکشی فکر کنه.حتی متوجه نبود کی و چطور از مطب دکتر بیرون اومده بود و حالا وسط خط عابر پیاده بود و با صدای بوق ماشینا به خودش اومده بود، بالاخره خودش و به خونه رسوند.
به محض باز کردن در، کسی با خوشحالی بغلش پرید: هیونگ!
بوی عطر شیرینی ک انگار فقط مختص اون بود، بینیش رو نوازش کرد.
ی چیزی گلوشو فشار میداد و نفسشو تنگ میکرد، شاید برای اولین بار تو بغل کسی بغض کرده بود! دستای پسر و از دور گردنش باز کرد: آماده شو، امشب میریم بیرون، میخوام استراحت کنیم، دوتایی.از لحظه ی ورود به شهربازی مثل بچه ها ذوق کرده بود. مثل کسی که اولین باره همچین وسیله های بازی ایی رو میبینه، شاید جیسونگ رو به شهر بازی برده بود که وقتی حواسش پرته وسیله هاست فقط نگاهش کنه، این همه ی چیزی بود که برای اون لحظه میخواست، حتی بین اونهمه ادمی که اونجا بودن، تنها چیزی ک مهم بود جیسونگ بود،
حتی وقتی جلوی غرفه ی بلیط فروشی دستش رو دور کمر اون پیچید و با چشمای بسته اجازه داد لباش روی گردن جیسونگ کنجکاوی کنن، حتی اون لحظه هم نگاهای مردم براش مهم نبودن، چون تو تمام اون لحظات، فقط جیسونگ بود که برای اون وجود داشت .در حالی که اضافه ی چیزکیکش رو تو دهن پسر میچپونه دوتاشون از ته دل میخندن، اون قشنگ میخنده..خیلی قشنگ، وقتی اون میخنده کل دنیا باهاش میخندن و مینهو اونقدر قوی نیست که همراهیش نکنه، ولی وسط قهقهه هاش با جیسونگ، بغضی ک معلوم نیست چند وقته نگهش داشته میترکه، چندتا قطره رو گونه هاش حرکت میکنن ولی اون بازم با صدای بلند میخنده.
نه...اون نمیخواد اون بغض و باور کنه.
اون لحظه، صدای شلوغی جمعیت، صدای جیغ ناشی از هیجان بچه ها، صدای وسیله های شهر بازی، نور وسایل بازی و بوی قهوه و سردی هوا،
وَ...قشنگ ترین لبخندای دنیا ک رو صورت اون پسره...همشون دارن تو ذهن مینهو ثبت میشن.
دنیای اطراف براش کند تر میشه، چیزی نیست..جیسونگ دوباره دستشو گرفته..
اون پسر چی تو وجودش داره ک مینهو رو به اسارت میکشونه؟...اینو خودشم نمیدونه،
میخواد همه ی اون لحظه ها رو با عمیق ترین نگاه، تو عمیق ترین قسمت مغزش زندانی کنه، فقط برای خودش، اره..اون حسوده، خیلی..کلید تو قفل در میچرخه: هی..پسر تنبل ازم جدا شو، دیگه رسیدیم. با اینکه کلی غر میزد، ولی تو دلش صدبار آرزو میکرد کاش فاصله ی در خونه تا اتاق خواب خیلی بیشتر بود. بطری سوجو رو به زحمت از دستش کشید بیرون و لباساشو براش دراورد، بازم برای اینکه باورش شه ی ادم بالغ شده کلی سوجو خورده بود.
مینهو کنارش روی تخت نشست، ی قسمت از پیرهن نازک سفیدش کنار رفته بود، پشت جیسونگ هنوزم جای کلی زخم کهنه و تازه بود، تو ذهن مینهو کلی سوال بود که جوابی نداشت.. پیرهنش رو اروم بالا زد، زخم ها بیشتر بود، پوست سفیدش خیلی کم طاقت تر از این بود که بخواد اینجوری تزیین شه..شاید مینهو از پوستش هم کم طاقت تر بود برای دیدن اون زخما..
ولی تعداد زخما مهم نبود، مینهو میتونست تا صبح همشونو ببوسه، اون شب مینهو تنها نقطه ی امن دنیا بود.
اولین بوسه، دومین بوسه،...سرما..،
این سرما از کجا بود؟ خوابش سنگین نشده بود پس چشماشو باز کرد، بلند شد ولی جای کسی روی تخت خالی بود و ملافه ها سرد شده بودن: جیسونگ؟..جیسونگ...؟
سرما از سمت بالكن بود،دوید سمت بالکن، پسر اونجا بود، تو بالکن، ولی لبه ی بالکن وایساده بود، لبه ی مرگ.مینهو ضعیف شده بود، نمیتونست روی پاهاش وایسه، مثل اولین باری ک میخواست راه بره ولی پاهاش طاقت وزنشو نداشتن: هی، احمق...د-داری چیکار میکنی..
جیسونگ میخندید و همزمان چندتا قطره گوشه ی چشمش میدرخشیدن، برگشت سمتش: هیونگ، از اینجا شهر خیلیم بزرگ نیست، انگار غیر واقعیه..تو میبینیش، ولی همه اش رو نه..
مینهو سر جاش ثابت شده بود: جیسونگ، هوا سرده..هیونگ خیلی سردشه..لطفا..لطف-پسر دوباره سمت ویوی شهر برگشت: هیونگ از اینجا شهر خیلی شبیه منه مگه نه؟..تو منو میبینی ولی نه درونم رو...چون اصلا وجود نداره..
ی پاشو از روی زمین برداشت، تعادلش بهم ریخت: هیونگ من خیلی وقت پیش مرده ام...فقط پیشت مونده بودم برای ی بارم که شده دوستت دارم و ازت بشنوم...منو ببخش هیونگ-مینهو سمتش دوید، با جمله ی دوستت دارمی ک برای اولین بار میخواست به زبون بیارتش ولی نصفه موند، به فاصله ی یک قدم دیر تر، پسر مثل پارچه ی ابریشمی ک بخاطر باد از تو دست لیز میخوره، از دستای مینهو لیز خورد..
جمله ی دوستت دارم رو لبای مینهو مرده بود و جیسونگ نشنیده بودتش...اون چند ثانیه عجیب بود، جیسونگ داشت ازش برای همیشه دور میشد ولی از دست اون کاری بر نمیومد..
قابل هضم نبود.
تو هیچ زمانی، هیچ فکری،هیچ دنیایی و حتی هیچ رویایی، زندگی بدون اون برای مینهو تعریف نشده بود.
روزی که جیسونگ و دید، مبدا زمان مینهو بود، پس قبل اون هیچ زمانی وجود نداشت..اگه قرار بود اون شب یکی از دیوونه های اون شهر کم شه، چرا دوتا مجنون نه؟!
پس پاهاش تا جایی ک دیگه زمینی وجود نداشت همراهیش کردن..سقوط...
وحشت..
وَ مرور خاطرات برای اخرین بار:
"میدونی جیسونگ..عشق مثل ی سم شیرین اعتیاد آوره. میدونی که هر چقدر بیشتر ازش بخوری به مرگ نزدیک تر میشی..ولی انقدر شیرینه که نمیتونی متوقفش کنی."
YOU ARE READING
[𝐒𝐢𝐥𝐤𝐲 𝐟𝐚𝐛𝐫𝐢𝐜]
Fanfictionوَ مرور خاطرات برای اخرین بار:"میدونی جیسونگ..عشق مثل یه سم اعتیاد آوره. میدونی که هر چقدر بیشتر ازش بخوری به مرگ نزدیک تر میشی..ولی انقدر شیرینه که نمیتونی متوقفش کنی."