اعترافات رنگین کمانی
نمیدونم! نمیدونم چیشد؟؟...همه چیز تو یه لحظه اتفاق افتاد....یه عان چشامو باز کردمو دیدم ک قلبم دیه دسته اونه....اون! منظورم آنجله زندگیمه....کسی ک باعث شد من بزرگترین اعترافه زندگیمو بهش بکنم.....
نمیدونم! نمیدونم چیشد؟؟...همه چیز تو یه لحظه اتفاق افتاد....یه عان چشامو باز کردمو دیدم ک قلبم دیه دسته اونه....اون! منظورم آنجله زندگیمه....کسی ک باعث شد من بزرگترین اعترافه زندگیمو بهش بکنم.....
...اون بی خبر از هرچیزی شروع کرده بود به بازی کردن با دل من و من هیچکاری نمیتونستم انجام بدم!!! مثل کسی که سرطان داشته باشه و با هرنفسش بیشتر بمیره؛ یا یه کسی که محکوم به طناب دار باشه درست قبل روزی که میخواد آزاد بشه!! اهل فلسفه بافتن نیستن من تو باتلاقی که خودم ساخته بودم گیر کرده بودم و با هر حرکتم بیشتر سر میخوردم...
چهقدر آدم باید بیپَناه باشه... که توی آغوش شِکنجهگَرِش، گِریه کنه؟ [♤ ♡ ◇ ♧] این رمان شیپ لزبینـه و اِصماتش هم زیاده! امیدوارم خوشتون بیاد... پارت معرفی رو حتما مطالعه کنید، خیلی مهمه! ممنون میشم اگه لذت بردید تمام پارتهارو ووت بدین و نظراتتونو کامنت کنید... چتها: + مِلانی = روبی ÷ دیِگو × شخصیتهای فرعی (اسمش...