monsta x
4 stories
WOODEN CAMERA [jookyun] oleh lee_hansoo
lee_hansoo
  • WpView
    Membaca 354
  • WpVote
    Suara 86
  • WpPart
    Bagian 13
شهر کلن المان روباهی مخصوص داره که هرساله باعث میشه تا عکاس های زیادی برای شکار لحظه از اونها وارد این شهر بشن. اما تا اونروز کسی نتونسته بود عکس خوبی برای نشون دادن روباه معروف این شهر بگیره. اما پسر عکاسی که از سئول تا آلمان رو برای اولین بار طی میکنه تمام تلاششو میکنه تا با کمک دستیار کوچیکش از این روباه پرده‌برداری کنه... - کاپل: جوکیون[جوهان و چانگکیون] Credit:
𝗕𝗹ø𝗱𝗻𝗶𝗻𝗴 [Hyunlix]🔛 oleh Bluliatt
Bluliatt
  • WpView
    Membaca 17,387
  • WpVote
    Suara 2,127
  • WpPart
    Bagian 20
‌ ‌سرنوشت ؟! فاک توش سرنوشت چه کوفتیه ؟ وقتی از خواب بیدار شی و ندونی کجایی و تو اتاق حبس شده باشی سرنوشت فاکی دقیقا میخواد چه غلطی کنه ؟ اوه بهتره اون مرتیکه جذاب فاکیرو فاکتور بگیریم... البته اگه بتونم فاکتور بگیرمش... _________________________ 𝐍𝐚𝐦𝐞 : 𝗕𝗹ø𝗱𝗻𝗶𝗻𝗴 𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞 : 𝗦𝗺𝘂𝘁 _ 𝗖𝗿𝗶𝗺𝗶𝗻𝗮𝗹 _ 𝗥𝗼𝗺𝗮𝗻𝗰𝗲 _ 𝗩𝗮𝗺𝗽𝗶𝗿𝗲 _ 𝗛𝗮𝗽𝗽𝘆 𝗲𝗻𝗱 𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞 : 𝗛𝘆𝘂𝗻𝗹𝗶𝘅 _ 𝗬𝗲𝗷𝗶𝗿𝘆𝘂« 𝗬𝗲𝗷𝗶 / 𝗥𝘆𝘂𝗷𝗶𝗻 » 𝐮𝐩𝐥𝐨𝐚𝐝 𝐭𝐢𝐦𝐞 : 𝗦𝗮𝘁𝘂𝗿𝗱𝗮𝘆 "Start : September 19, 2022 Finish : ....... "
CITY OF WONDER [MONSTA X JOOKYUN] oleh lee_hansoo
lee_hansoo
  • WpView
    Membaca 10,253
  • WpVote
    Suara 2,450
  • WpPart
    Bagian 48
"اینجا دنبال چی میگردی؟" +یه صدا... "خطرناکه!" . کاپل: جوکیون( جوهان و چانگکیون) شوکی(شونو و کیهیون)
°•𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝𝐲 𝐊𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭•° oleh Umbra_Lunae
Umbra_Lunae
  • WpView
    Membaca 7,044
  • WpVote
    Suara 1,923
  • WpPart
    Bagian 75
𝐔𝐩 𝐓𝐢𝐦𝐞: سه شنبه 𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞: ShowKi. Secret 𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞: Crime, Angst, Mystery, Smut, Drama 𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫: 𝑼𝒎𝒃𝒓𝒂𝑳𝒖𝒏𝒂𝒆 ~برشی از داستان بالاخره دست از دویدن کشید. درحالی که نفس نفس می‌زد، به دیوار تکیه داد. کارش تموم بود! دستش روی سینه‌اش نشست. قلبش نزدیک بود منفجر شه. نیم‌نگاهی به ساختمونِ بزرگ انداخت...دور شده بود... نباید نقابش رو برمی‌داشت! اون نگهبان لعنتی دیده بودش؛ همون موقع که با چاقو و لباس خونی بالای جسد مرد ایستاده بود...اون لحظه فقط به فکرش رسید که فرار کنه...با تمام توانش دوید و به عقب نگاه نکرد. خوشبختانه، نگهبان دنبالش نیومده بود. چاقو هنوز توی دستش بود و سرانگشت هاش از فشاری که بهش می‌آوردن، سفید شده بود. پاهاش بالاخره سست شد. روی زمین زانو زد و چشم هاش رو با خستگی بست... +آجوشی هنوزم می‌خوای پرواز کنی؟ به سرعت چشم‌هاش رو باز کرد. چرا یاد اون دختر افتاده بود؟ -نه! حالا دیگه نه درسته، اون قول داده بود! به خودش، به برادرش...الان نباید عقب می‌کشید. به‌خاطر اون، باید این انتقامو تموم می‌کرد... به سختی از جاش بلند شد و نیم‌نگاهی دیگه‌ای به ساختمون انداخت... این تازه اولش بود!