حاضری چه چیزی رو برای نجات خانوادت فدا کنی؟ حاضری تا کجاها به خاطر مردم سرزمینت پیش بری؟ برای کایلا ... آخرین پرنسس قبیله ی اژدهای نیلگون ... بهاش ازدواج با یه دشمن قسم خوردست ... ازدواجی که بتونه هر دو سرزمین رو نجات بده ...

تنها با یک نگاه در چشمانش سرنوشتم تغیر کرد

رمان *اسب سیاه* داستانی عاشقانه و پراحساس است که در بستری از چالش‌های خانوادگی، رازهای گذشته و رویاهای آینده روایت می‌شود. نیکا، دختری مستقل و مصمم، با روحیه‌ای آزاد اما زخم‌خورده از خاطرات کودکی، در مسیر زندگی‌اش با کیان، جوانی مرموز و پیچیده با گذشته‌ای مبهم، روبه‌رو می‌شود. رابطه‌ی پر فراز و نشیب این دو، که از یک دیدار تصادفی آغاز می‌شود، آن‌ها را به سفری عاطفی می‌کشاند که در آن باید با حقیقت‌های تلخ، انتخاب‌های دشوار و قدرت بخشش روبه‌رو شوند. آیا می‌توانند از سایه‌های گذشته رهایی یابند و آینده‌ای مشترک بسازند؟ یا صرفا باید هر کدام به دنبال خواسته های خود بروند ؟ عشق یا منطق؟ منفعت شخصی یا فداکاری؟

دلنوشته های کوتاه من! :) از اینجا شروع شد و کتاب اولم "تکه های شکسته قلب" چاپ شده! این یه رقص بین من و کلماته و کی میتونه ما رو متوقف کنه وقتی دیوانه وار عاشق هم هستیم! (نسرین زمانی)

خب راستش برعکس بقیه مردم من اجازه ندارم عاشق بشم چون مادرم همیشه بهم میگه من باید عاشق مردی بشم که به اندازه ای که پدرم عاشق مادرم هست عاشق من باشه ، و خب همچین مردی وجود نداره!

توجه!! داستان با محتوای بسیار صریح برای بزرگسالان 🔞 اگه رابطه جنسی را تابو میبینید و ذهنی بسته دارید، از خواندن آن خودداری کنید. متشکرم کانال تلگرام : @Moon_veilh فایل تکمیل شده همین رمان توی کانال هست خوش حال میشم حمایت کنید

سیاوش و ماهک جوری عاشق هم میشوند که هیچ کس انتظارش را ندارد.....

در دل مه آلود لندن ، جایی که قانون خاکستری‌ست و حقیقت پنهان اِلارا وانس زندان بان تازه منتقل شده به بلک تورن و پلیس سابقی که یک روز قهرمان صفحات اول روزنامه ها بود حالا با کسی روبه‌رو شده که سال ها ذهنش را بلعیده بود لوسین بلک. مردی مرموز ، سرد و خطرناک ... مجرمی که حتی نامش را نمی‌توان بلند گفت اما داستان اینجا تموم نمی‌شود - بلکه این تازه آغاز است. در زندان بلک تورن ، در میان دیوار های خیس و بوی ترنج مبهمی که در هوا می‌چرخد نفرت جای خود را به چیزی ناشناخته می‌دهد.. و گاهی تنها یک نگاه کافی‌ست تا آتیش زیر خاکستر روشن شود. «داری ازم متنفر میشی اِلارا؟ یا فقط میترسی یه جایی دلت بخواد منو باور کنی؟» «اگه بگم شب ها با فکر به تو نفس میکشم ، باز هم منو هیولا صدا میزنی؟» داستانی جنایی، معمایی و عاشقانه... در هوای مه‌آلود لندن، با بوی ترنج و حقیقتی که هرگز ساده نیست.»

سوفیا" نام و داستان زندگی دختریه که افسردگیش تمام لحظات زندگیش رو در بر گرفته اما یه مرد میتونه معادلات آدمو بهم بریزه؟ مثلا جای زخمات رو بفهمه و دقیقا جوری پانسمانش کنه که دیگه خودِ قبلیتو یادت نیاد. 2020 - Completed

☠️داستان های این مجموعه کاملا از مال منه و من از کسی تقلید نکردم ، و تماما از ذهن و تخیل من ساخته شده که امیدوارم لذت ببرید ☠️