ThisIsSilky
- Reads 374
- Votes 118
- Parts 3
اون اتاق همیشه حس مرگ میداد. قدم گذاشتن توی فضای سرد و تاریکش باعث میشد حس کنی یواش یواش وارد تابوت میشی و حس خفگیش پر شدن روی تابوت با خاکو زنده میکرد. اما وسط این همه مرگ و خاموشی نقطهی درخشانی وجود داشت. پسر ریزهمیزهای که قلبش به امید برگشتن اون میتپید و با ورود هرکس دائم پر از شوق زمزمه میکرد:
"یول بالاخره اومدی؟!"
نقطهی درخشانی که انگار خاموش شده بود...
کاپل: چانبک
نویسنده: SilkShi
ژانر: انگست*رمنس