ChibeniTP
- Reads 2,537
- Votes 560
- Parts 12
سرنوشت خاکستری
او بود و یک کلبه ی کوچک و هزاران آرزو که با هر طلوع آفتاب در باغ گل اطراف، خاک میشد و شب زمانی که گرگ ها زوزه کشان مهتاب نقره ای را ستایش میکردند او در کلبه از پنجره ی کوچکش به باغچهها خیره میشود و شاهد زنده شدن رویاهایش است
تنها یک چیز باعث میشود هرروز این کار را بکند
آن هم وجدان قوی اش است
وجدانی که هیچکس نمیتواند حدس بزند چه زمانی میمیرد!
🏅#5 Persian
🏅#1 لری
☞︎︎︎ 𝑳𝒂𝒓𝒓𝒚 , 𝒁𝒊𝒂𝒎 , 𝑵𝒊𝒂𝒍𝒍
ɪɴ ᴇɴɢʟᴀɴᴅ \1800 🇬🇧