reypolariss's Reading List
7 stories
dance under bullets(chanho/hyunsung) by Tafi_kareiVersion_
Tafi_kareiVersion_
  • WpView
    Reads 16,335
  • WpVote
    Votes 3,635
  • WpPart
    Parts 28
Completed به افکارش پوزخند زد و وقتی سردی فلز نوک اسلحه رو پشت سرش حس کرد، ثابت ایستاد. جواب سوالش کاملا واضح بود. لی مینهوی قدیمی عاشق شده بود و به خاطر ناراحتی از دست معشوقه‌اش چند شب نخوابیده بود و حالا هم نزدیک بود به همین خاطر بمیره. شبیه یه پایان پوچ به نظر می‌رسید. مخصوصا وقتی کسی که قرار بود بهش شلیک کنه، کریستوفر نبود °°° نگاه کریستوفر به ماشه‌ی تفنگ سرباز خورد که در حال فشرده شدن بود. مردمک‌هاش با ترس گرد شدن و چشم‌هاش رو به صورت آروم مینهو داد. مرد کوچک‌تر چشمک کوتاهی براش زد و بعد با لبخند گفت: "شلیک کن فرمانده، می‌خوام برات برقصم" name: dance under bullets couple: chanho, hyunsung genre: romance, angest, thriller, smut
No Rules | Hyunlix by 2ayla000
2ayla000
  • WpView
    Reads 25,053
  • WpVote
    Votes 2,658
  • WpPart
    Parts 22
استاد ، واقعا میخواستم ریکشنتونو ببینم وقتی که بفهمین هر روز با تصور شما چیکارا میکنم
𝖳𝗈𝗌𝗄𝖺(𝖢𝗁𝖺𝗇𝗁𝗈,𝖧𝗒𝗎𝗇𝗅𝗂𝗑) by lliyaldall
lliyaldall
  • WpView
    Reads 20,469
  • WpVote
    Votes 3,796
  • WpPart
    Parts 26
𓂃𝖥𝗎𝗅𝗅𓂃 𝖳𝗈𝗌𝗄𝖺: درد روح باورم کن مین، خواهش میکنم! من واقعا واقعا عاشقتم. اگه... اکه قبولم نکنی و پسم بزنی، من میمیرم و این، شعار نیست... سر به زیر انداخت و با نوک کفشش روی زمین خاکی ضربه زد: بازی دادن احساسات درست نیست آقای بنگ پس میخوام از همین اول جواب منفیمو بهت بگم. چان با چشم‌های گرد جلو رفت و گونه‌های مینهو‌ رو گرفت: برات مهم نیست؟ احساساتم، عشقم و حتی زندگیم برات مهم نیست؟ مینهو خودش رو عقب کشید، دستکش‌هاش رو از جیبش بیرون آورد و پوشید: متاسفم که اینو بهت میگم، اما من مسئول احساساتت نیستم آقای بنگ‌ به خودت بیا 𓂃 𝖳𝗈𝗌𝗄𝖺 𓂃 𝖱𝗈𝗆𝖺𝗇𝖼𝖾, 𝖧𝗂𝗌𝗍𝗈𝗋𝗂𝖼𝖺𝗅, 𝖬𝗒𝗌𝗍𝖾𝗋𝗒, 𝖲𝗆𝗎𝗍 𓂃 𝖢𝗁𝖺𝗇𝗁𝗈, 𝖧𝗒𝗎𝗇𝗅𝗂𝗑
طلوع روشنایی by fiction_crystal
fiction_crystal
  • WpView
    Reads 77,779
  • WpVote
    Votes 7,888
  • WpPart
    Parts 14
[پایان یافته] یوهان دستش رو پشت گردن گائون برد و سرش رو به جلو هول داد. لب‌هاش رو روی لب‌های گائون کوبید و باعث شد حرفش نیمه‌تموم بمونه. تماسی که میون لب‌هاشون رخ داد خیلی کوتاه و سطحی، اما پر از قدرت و سلطه‌گری بود. یوهان سرش رو عقب کشید و به چشم‌های گرد گائون خیره شد: «من نمی‌خوام به چیزی خاتمه بدم... اگه می‌خوای ازت فاصله بگیرم خودت باید انجامش بدی و دورم کنی.» اسم: طلوع روشنایی فیک از سریال: The Devil Judge / قاضی شیطان کاپل: کانگ یوهان و کیم گائون نویسنده: 𝑴𝑨𝑺𝑼𝑴𝄢 ویراستار: ♧Fatemeh های توی این بوک بخشی از سکانس‌های the devil judge یا همون قاضی شیطان رو بازسازی و مقداری چاشنی عشق توش ریختم. امیدوارم خوشتون بیاد💜
𝖫𝖺𝖼𝗎𝗇𝖺 {𝖬𝗂𝗇𝖼𝗁𝖺𝗇} by _TheEulalie
_TheEulalie
  • WpView
    Reads 19,399
  • WpVote
    Votes 3,165
  • WpPart
    Parts 37
┈ اگه یکی از بنفشه‌ها رو بچینم و بذارم لای موهای سیاهت، چی می‌شه؟ ┈ خودت روی موهام گل بکار! با لب‌هات. 𝗮 𝗯𝗹𝗮𝗻𝗰𝗸 𝘀𝗽𝗮𝗰𝗲, 𝗮 𝗺𝗶𝘀𝘀𝗶𝗻𝗴 𝗽𝗮𝗿𝘁 𓂃 ִֶָ ֙⋆𝗆𝖺𝗂𝗇 𝖼𝗈𝗎𝗉𝗅𝖾 : 𝗆𝗂𝗇𝖼𝗁𝖺𝗇 ֙⋆𝗌𝗂𝖽𝖾 𝖼𝗈𝗎𝗉𝗅𝖾 : 𝖢𝗁𝖺𝗇𝗀𝗅𝗂𝗑, 𝖲𝖾𝗎𝗇𝗀𝗃𝗂𝗇 ֙⋆𝖦𝖾𝗇𝗋𝖾 : 𝖱𝗈𝗆𝖺𝗇𝖼𝖾, 𝖠𝖼𝗍𝗂𝗈𝗇, 𝖠𝗇𝗀𝖾𝗌𝗍, 𝖲𝗆𝗎𝗍 ┈ ⋆ 𝖲𝗍𝖺𝗋𝗍𝖾𝖽: 𝖥𝖾𝖻𝗋𝗎𝖺𝗋𝗒 2021 𝖥𝗂𝗇𝗂𝗌𝗁𝖾𝖽 : 𝖬𝖺𝗒 2022 ┈ ⋆ #1 𝖫𝖾𝖾𝗄𝗇𝗈𝗐 #1 𝖩𝖾𝗈𝗇𝗀𝗂𝗇 #1 𝖢𝗁𝖺𝗇 #1 𝖲𝖾𝗎𝗇𝗀𝗃𝗂𝗇 #1 𝖬𝗂𝗇𝖼𝗁𝖺𝗇 #1 𝖫𝖾𝖾𝖥𝖾𝗅𝗂𝗑 #1 𝖠𝗇𝗀𝗌𝗍 #1 𝗌𝖾𝗎𝗇𝗀𝗆𝗂𝗇 #1 𝖢𝗁𝖺𝗇𝗀𝗅𝗂𝗑 #1 𝖢𝗁𝖺𝗇𝗁𝗈
Sparkle: Nothing+Everything(Hyunlix) by melprsa
melprsa
  • WpView
    Reads 6,466
  • WpVote
    Votes 1,093
  • WpPart
    Parts 14
○Couple: Hyunlix ○Genre: Slice of life, Romance, Dram, Smut من "هیچ" بودم و اون "همه‌چیز" بود؛ یک‌روز به هم برخورد کردیم و با هم دنیایی رو ساختیم که برای ما "همه‌چیزمون" بود، ولی در آخر "هیچ‌چیز" نبود! روایتی ساده برای اینکه شاید نیاز داشته باشید بشنوید: شما تنها انسانی نیستید که توی زندگیش سردرگمه! + عشق اشتباه نیست.
I am Deadpool! by 2kimsekai6
2kimsekai6
  • WpView
    Reads 12,820
  • WpVote
    Votes 1,677
  • WpPart
    Parts 18
"ددپول" کاپل: هیونلیکس ژانر: جنایی، انگست • تا حالا چیزی در مورد شغل خانوادگی شنیدین؟ ممکنه شغل خانوادگی شما پزشک، پارچه فروش یا نجار باشه اما کمتر کسی پیدا میشه که شغل قاتل رو از پدرش به ارث ببره، و فلیکس یکی از همون معدود افراد بود؛ تو زندگیش به قتل‌های زیادی محکوم شده بود اما اتهام به کشتن همسر افسر هوانگ هیونجین بود که زندگیش رو تغییر داد... پ‌.ن: داستان مشابه فیلم ددپول نیست. _ _ _ - اینکارو نکن.. -کدوم کار؟ - لیکسی صدا کردنم،بغل کردنم،بوسه و نوازش...ازشون بدم میاد. از این احساسات متنفرم. ترسناکن... - حداقل...حداقل بهم بگو چرا یهو برگشتی؟ چرا داری اینکارو میکنی؟ - خودمم نمی‌دونم؛ شاید فقط دلم نمی‌خواست یه خاطره‌ی بد و زودگذر تو ذهن مردم این شهر باشم. از حالا به بعد من تا ابد تو ذهن‌های کوچولوی مردم این کشور باقی میمونم.