ghoorbeh
- Reads 4,277
- Votes 745
- Parts 44
آن پیر عفریت قدم به قدم داشت نزدیک تر میشد : نه تو و نه هیچکس دیگه ای نمیتونه خدایان رو نابود کنه !
با قهقهه گفت : اونا دارن برمیگردن ... دارن میان سراغ تو و زین ...
به زودی تاوان بزرگی پس میدین و قربانی هایی که مانعش شدین رو میگیرن !
حرف زن رعشه به تنش انداخت ...
ماریان با خنجر خونی اش به او نزدیک می شد و لیام همگام با او عقب عقب میرفت تا به دیوار پشت سرش برخورد کرد .
صدای گرم و نرم مَرد مو نقره ای به گوشش خورد تا مثل همیشه خدایان خیالی را از او دور کُنَد اما لیام با وحشت فریاد کشید .
پادشاه با شوک لب هایش را تکان داد : نمیخواستم بترسونمت !
با احتیاط نزدیک تر رفت و به یاورش گفت : لیام صدامو می شنوی؟!
لیام بی هیچ حرفی به چشمان مرد مو نقره ای خیره شد .
سفیدی چشمانش را انگار به خون آغشته کرده بودند ... عنبیه و مردمکش می لرزید و حرف های ماریان در ذهنش تکرار میشد .
بی حواس لب زد : اونا برمیگردن !
زین با اخم و تعجب نزدیک تر شد و پرسید : کیا ؟!
لیام همچنان بدون پلک زدن به چشم هایش خیره بود : خدایان ...