XBlueShineX
- Reads 50,716
- Votes 6,642
- Parts 25
هری خیره توی چشمهاش غرید:
- هرگز به من دست نزن. نمیخوام ببینمت!
لویی با صدای خفهای گفت:
- من..من نمیفهمم...
به دیوار تکیه زد تا سقوط نکنه و خودش رو در آغوش گرفت. تنش یخ بسته بود.
- چی رو نمیفهمی؟ نمیخوامت!
.
.
.
*Persian Translation
*Original Story By: @purpledandeli0n