LALUNAlice
بعد از مدتی آروم شدن ، حالا خودش رو در حالی می دید که کنار پنجره ی اتاق نشسته ، سرش رو روی زانوهاش گذاشته و بی توجه به اتاقی که انگار توش زلزله اومده ، اشک هاش مثل دونه های مروارید ، از چشماش یکی یکی سر می خورن و گونه هاش رو خیس و تر می کنن. با بلند کردن سرش ، اولین وسیلهی شکسته ای که جلوش خودشو نشون میده ، قاب عکس شکسته ایه که وضعیت در حال حاضرش رو بهش مدیونه. اما نگاهش دیگه مثل یک ساعت پیش نیست. اون تصویر ، دیگه هیچ احساسی مثل شادی ، خشم یا غم رو بهش القا نمی کنه. مه خلا دوباره ذهنش رو در بر گرفته ولی دیگه نه مثل قبل. قبلا مه ، در حالی اطرافش رو در بر می گرفت که در جنگلی از ابهاماتی به جنس احساس گم شده بود و جوری مه اون رو در خودش می بلعید که هیچ چیزی رو جز اون نمی دید. اما حالا مه به غلظت همیشگی نیست. البته اون هم تو جای همیشگی نیست. حالا سوار قایقیه که اون رو در اقیانوسی بزرگ ، گم می کنه و به سمت هر جزیره ای می بره که ممکنه سر راهش قرار بگیره. اون حالا توی اقیانوسی از انتقام شناوره !!
........
توجه !!!
1)این فیک دارای ژانر جنایی می باشد. یعنی شامل خشونت زیاد ، قتل و .. میشه. اگه به همچین چیزی علاقه ندارین ، نخونید لطفا
2) در جمله ، با کلمهی "جفت ها" بازی شده. منظور کاپل نیست.