God is Dead? | Vkook Completed
Sylvie_fiction
- Reads 41,243
- Votes 5,131
- Parts 6
_ فقط برای این نیست، به خاطر تو اومدم.
_ من بیست و هفت سالمه، دیگه اون بچه ی بیست و سه ساله نیستم که با تحریک کردن احساساتم خامم میکردی.
چشمهای آرومش دوباره سرد شد، با نگاه خشکی توی چشمهاش خیره شد و گفت:
_ توی این پنج سال بیکار نبودم، با دخترا و پسرای زیادی رابطه داشتم.
شنیدن این حرفها هنوز براش سخت بود، این پسر هرچقدر که روح شیطانی ای داشت، برای تهیونگ هنوز نقطه ضعف بود:
_ پس هرزگی هات و ادامه دادی.
با قدم های بلند و آروم به سمت در رفت و با صدای لطیف و ملیح همیشگیش گفت:
_ خب نه راستش، با آدمای زیادی حال کردم، ولی زیر کسی نبودم، درواقع بهم ثابت شد که فقط حاضرم زیر تو باشم.
جلوی در ایستاد، به سمتش برگشت و با نگاهی پر از شهوت چشمهاش رو سرتاپای تهیونگ چرخوند:
_ اون بدن...الان باید خیلی هات تر شده باشه، من هنوز طعمت و فراموش نکردم...
Couple: Vkook
writen by Sylvie🌱
genre :Dram, Smut, Musical, Fluff