CoralineJs
- Reads 8,428
- Votes 2,156
- Parts 11
Completed ✓
زمانی که چشم هاشون رو باز کردند،گیج و سرگردان بودند و با آشفتگی به اطرافشون نگاه انداختند.
تنها درکی که همگی تو اون لحظه داشتند تو یک واژه خلاصه میشد: ترس.
ترسی که هرچی بیشتر میگذشت، بیشتر در وجودشون رخنه میکرد و انگار اون مرد از همین ترس اون ها تغذیه میکرد و لذت میبرد.
اون ها هراس داشتند از اینکه نفر بعدی ای که قراره بمیره کیه؟
شاید خودشون بودند و بی خبر بودند.
این قرار بود که فقط یه بازی معمولی باشه یا بازی با جونشون؟!
[اخطار: برای کسانی که روحیهی حساسی دارند توصیه نمیشود.]
「Started: January 2021
Ended: April 2021」
Harry Top.༄