You have no choice
You can not decide to live You have no right تو نمیتونی تصمیم بگیری که زندگی کنی هیچ حقی نداری
You can not decide to live You have no right تو نمیتونی تصمیم بگیری که زندگی کنی هیچ حقی نداری
یه شروع جدید برای هردو شروع یه تجربه جدید و لذت بخش شروع عشقی که براشون شروعی شیرین و زیبا بود:) یه وانشات تک پارتی از شیپ فیودور و نیکولای^^
*درحال ویرایش* داستان عشق چهار نفر کسایی که از هم متنفر بودن اما با گذر زمان عاشق هم میشن دازای که عاشق چویاست اما به خاطر نفرت چویا ازش نمیتونه به عشقش اعتراف کنه و از طرفی غرورش بهش اجازه نمیده و اکوتاگاوا که بر خلاف دازای شجاعت اینو داشت که به عشقش به اتسوشی اعتراف کنه اما تنها چیزی که اذیتش میکرد این بود آیا اتسو...
"بسه.." "تمومش کن" "زجر دادن من رو تموم کن" "دیگه چقدر میخوای نابودم کنی؟" "چرا از زندگیم بیرون نمیری؟" چویا و دازای که چند ساله عاشق هم هستن اما غرورشون اجازه اعتراف به عشقشون رو نمیده از طرفی چویا با اینکه عاشق دازایه ازش کینه داره حالا قراره سرنوشت عشقشون به کجا برسه؟ پایان خوش؟ یا یه پایان تلخ؟
*درحال ویرایش* توی اوج نا امیدی وقتی دیگه هیچ دوستی نداره هیچ خانواده ای که حمایتش کنه هیچ قدرتی که از خودش در برابر دیگران دفاع کنه یهو اون پیداش میشه همکار قدیمیش و اون نجاتش میده اما اون هم برای کمک بهش ازش چیزی میخواد "باید عروسک من باشی" خوب حالا باید انتخاب کنه ماشین کشتار بقیه باشه یا عروسک دازای:)؟
*در حال ویرایش * داستان عشق یه شاهزاده و خائن:) چویا شاهزاده ای که دازای رو که قصد کشتن خودش و ولیعهد برادرش رو داشت دستگیر میکنه اما نمیدونست چرا باید درباره یه خائن کنجکاو بشه و احساساتی به اون خائن پیدا کنه؟ این احساسات باعث میشن اون جلوی اعدام دازای رو بگیره اما در عوض اونو تبدیل به یه برده کرد و خوب چی میشه اگه...
*درحال ویرایش* چویا مجبور میشه ماموریتی رو قبول کنه که باید توجه دازای همکار قدیمش رو به خودش جلب میکرده و بهش نزدیک میشده و دازای مثل اوداساکو دوست قدیمیش بهش وابسته بشه اما چی میشه اگه دازای عاشقش بشه و بعد حقیقت رو بفهمه:)؟