Bango
18 stories
dazouuya⁦ㄟ(≧◇≦)ㄏ by Nepenthe_00
Nepenthe_00
  • WpView
    Reads 187,832
  • WpVote
    Votes 22,522
  • WpPart
    Parts 116
وانشات هایی از انیمه های مختلف ♡ ولی اکثرا از بانگو هستن ^^ هر پارت داستان جدا داره ؛)
🤍𝓑𝒍𝒂𝒄𝒌 𝒂𝒏𝒅 𝓦𝒉𝒊𝒕𝒆🖤 by realbluebyun
realbluebyun
  • WpView
    Reads 10,651
  • WpVote
    Votes 1,295
  • WpPart
    Parts 16
خلاصه: آتسوشی و آکوتاگاوا همیشه از هم متنفر بودن و باهم در حال مبارزه بودن، ولی بعد از اینکه نیروهاشون رو یکی میکنن تا دشمن مشترکشون رو شکست بدن آکوتاگاوا درونش احساسات جدیدی رو کشف میکنه و تلاش میکنه تا بهشون اهمیتی نده ولی....
You are my heart by KazamaJinalger
KazamaJinalger
  • WpView
    Reads 7,391
  • WpVote
    Votes 1,169
  • WpPart
    Parts 16
*درحال ویرایش* داستان عشق چهار نفر کسایی که از هم متنفر بودن اما با گذر زمان عاشق هم میشن دازای که عاشق چویاست اما به خاطر نفرت چویا ازش نمیتونه به عشقش اعتراف کنه و از طرفی غرورش بهش اجازه نمیده و اکوتاگاوا که بر خلاف دازای شجاعت اینو داشت که به عشقش به اتسوشی اعتراف کنه اما تنها چیزی که اذیتش میکرد این بود آیا اتسوشی هم احساسی به اون داره؟ سرنوشت این چهار نفر چیه؟ اونا میتونن غرورشون رو کنار بزارن و به عشقشون اعتراف کنن؟
Silent Lullaby  by Authornimchan
Authornimchan
  • WpView
    Reads 12,441
  • WpVote
    Votes 1,723
  • WpPart
    Parts 25
دلش میخواست به گذشته برگرده... زمانی که باهم در حد مرگ مبارزه میکردن و شبها از شدت خستگی روی تخت بیهوش میشدن زمانی که دازای احمق پر حرفتر از الان بود و با چرت وپرت گویی هاش اونو تا مرز جنون میبرد و مجبورش میکرد به متن احمقانه کتاب " راهنمای جامع خودکشی" گوش بده و در مورد اینکه کدوم راه خودکشی بهتره ازش نظر میخواست شاید اونا روزهای خوب زندگیش بودن که قدرشونو ندونسته بود روزهایی که دیگه برنمیگشتن...
we kiss on the seventh night  by Authornimchan
Authornimchan
  • WpView
    Reads 3,278
  • WpVote
    Votes 560
  • WpPart
    Parts 7
آتسوشی با ماه دوست بود زمانی که در یتیم خانه بود شب ها به آسمان خیره میشد و به ماه کامل خیره میشد و به او کارهایی که انجام داده بود و رازهایی که نمیخواست کسی انها را بداند را میگفت گاهی او فکر میکرد که شاید برده ی ماه شده به خاطر اینکه همه ی مشکلات و نگرانی هایش را به او میگفت اما بعد او به یاد اورد ماه موجود بی جانی است حتی اگر نمیخواست هم مجبور بود بیرون بیایید و به حرف های احمقانه ی آتسوشی گوش دهد ...
'Soukoku book by settahan
settahan
  • WpView
    Reads 1,514
  • WpVote
    Votes 188
  • WpPart
    Parts 4
وانشات های سوکوکو با ژانر های مختلف
falling  by Zahra2007sara
Zahra2007sara
  • WpView
    Reads 5,050
  • WpVote
    Votes 528
  • WpPart
    Parts 23
چرا؟ ازم می‌پرسی چرا؟ انتظار داری وقتی میپری وقتی سقوط می‌کنی وقتی درست از جلوی چشمم رد میشی وقتی میبینم داری دور میشی انتظار داری هیچ کاری نکنم؟وتیسم و نگاه کنم؟ آه پسر ..پس تو هنوز من رو نشناختی .. یا باید بگم .. نمیشناختی این وانشات برگرفته از فن فیک falling نوشته نویسنده GirloftheScouts است این لینک داستان اصلی است https://www.wattpad.com/story/203812976-falling من فقط ترجمه و تغیر دادم به زبان فارسی با اجازه از دوست عزیز نویسنده 🙃♥️♥️ {داستان آنگوینگ هست } Why? You ask me why? What are you waiting for when you jump When you fall When you pass right in front of my eyes When I see you go away Do you expect me to do anything? Oh boy .. so you still do not know me .. Or should I say .. You did not know This video is taken from fanfic falling by the author(((/GirloftheScouts65))) . This link is the main story https://www.wattpad.com/story/203812976-falling I just translated and changed it to Persian With the permission of a dear friend of the author
I will not leave you anymore by KazamaJinalger
KazamaJinalger
  • WpView
    Reads 14,650
  • WpVote
    Votes 1,972
  • WpPart
    Parts 24
*درحال ویرایش* چویا مجبور میشه ماموریتی رو قبول کنه که باید توجه دازای همکار قدیمش رو به خودش جلب میکرده و بهش نزدیک می‌شده و دازای مثل اوداساکو دوست قدیمیش بهش وابسته بشه اما چی میشه اگه دازای عاشقش بشه و بعد حقیقت رو بفهمه:)؟
There Is No Such A Thing Called "Fate"  by Authornimchan
Authornimchan
  • WpView
    Reads 3,393
  • WpVote
    Votes 391
  • WpPart
    Parts 13
فئودور برد انها...ایا انها باختند؟ با چیزی که تا الان بودند انها همه چیز بودند به جز بازنده این یک حقیقت بود!
Be my doll by KazamaJinalger
KazamaJinalger
  • WpView
    Reads 12,836
  • WpVote
    Votes 1,899
  • WpPart
    Parts 32
*درحال ویرایش* توی اوج نا امیدی وقتی دیگه هیچ دوستی نداره هیچ خانواده ای که حمایتش کنه هیچ قدرتی که از خودش در برابر دیگران دفاع کنه یهو اون پیداش میشه همکار قدیمیش و اون نجاتش میده اما اون هم برای کمک بهش ازش چیزی میخواد "باید عروسک من باشی" خوب حالا باید انتخاب کنه ماشین کشتار بقیه باشه یا عروسک دازای:)؟