Watch Out Darling
زمان، آسمون و بکهیون فقط مفاهیم آنی بودن که از ذهنش میگذشتن. نمیتونست روی احساساتش اسم بگذاره. نمیتونست فکر کنه. یک بار بکهیون انگشت باریکش رو روی پیشونی یول گذاشت و با دندون های سفید قشنگش لبخند زد: _ میدونستی موقع مرگ مغزی، بافت مغزت تجزیه میشه و از گوشات میریزه بیرون؟ و بعد پلکش رو بوسید: _ شاید هم از گوشه ی چشمای...