Prince [Persian Translation]
[Completed] «اونی که استخون گونه داره میدونه ک پرنس عاشقشه؟» جایی ک هم لویی و هم هری پرنسایی هستن که سرنوشتشون اینه که با هم ازدواج کنن
[Completed] «اونی که استخون گونه داره میدونه ک پرنس عاشقشه؟» جایی ک هم لویی و هم هری پرنسایی هستن که سرنوشتشون اینه که با هم ازدواج کنن
" خب پس این منشی جدیدمه ؟ " آقای استایلز پرسید و یه ابروشو داد بالا. "بله " منشی قبلی جواب داد. آقای استایلز اخم کرد و به لویی یه نگاهی انداخت. " من انتظار ...یکی ... نمیدونم..بهتر داشتم ؟؟" "ببخشید آقای بی ادب.من کسی ام که از این به بعد قراره برنامه هاتونو مدیریت کنم.پس بهتره مراقب زبونتون باشین"
_ دوست داری سرتو بالا بیاری؟ از صدایش میفهمید که پوزخندش هر دقیقه عمیق تر میشود. یک ثانیه چشمانش را به او دوخت:" چیو میخوای ببینی؟ اینکه چقدر بهت معتاد شدم که حتی با وجود این زخما هم نمیخوام ترکت کنم؟ اینکه میخوام هر روز بهم درد بدی؟"
صحبت نویسنده با خودش _میدونی چیه ؟ به نظرم اونا در هر صورت با هم رو به رو میشدن . +اما کلی "اگه" وجود داشت که باعث میشد هیچ وقت همو نبینن _اما همو دیدن ! پس به نظرم اگه چندین جهان موازی وجود داشته باشه ... ما داریم با داستان هامون اونو به این جهان نشون میدیم . شاید هر کدوم از ما یکی از اون جهان های موازی رو دیدیم و...
جایی که لویی به طور یواشکی، عاشق یکی از هم کلاسی هاشه. و از روزی که اون رو برای اولین بار دیده، روز های سپری شده ی روی روزشمارش رو با خودکار سبز رنگ خط میزنه. ______ -دوستت دارم لو. آوای خارج شدن این سه تا کلمه از بین بوسیدنی ترین عضو صورتت، باعث میشه احساس کنم ضربان قلبم زیر سرِ تو در حال اوج گرفتنه. حتی اگه در ای...
[Complete] "خب ببین اینجا چی داریم .. لویی تاملینسون مغرور که ادعا میکنه بهترین دانشجوی داروسازی دانشکدست در حالی که نمیتونه یه قرص ساده برای خودش تجویز کنه" "سرد درد های من دیگه با قرص خوب نمیشن هری!" "پس با چی خوب میشن؟" "با تـو"
" دوتا زندگی واسم ساختی : زندگی فوتبالی ، زندگی پر از عشق"
"قمار فقط یه باتلاقه. کافیه گوشه ی پات بیوفته توش تا تورو تا عمق وجودت تو خودش خفه کنه زرنگ باشی دیرتر خفه میشی... احمق باشی زودتر..."
[Completed] [ هرى ادوارد استايلز ، اونطورى بهش نگاه نكن شما فقط دوتا دوستيد ]
مهم نیست چه اتفاقی برات میوفته حتی اگه سخت بود حتی اگه هرچی تلاش کردی کافی نبود حتی اگه به عمق تاریکی رسیدی نذار بکشتت نذار قلبتو بشکنه 💙💚 ___________________________ Hey guys خب من دارم این فن فیک رو در حالی شروع میکنم که اکانت شخصی خودمو توی واتپد ساختم و نه تنها بلد نیستم درست باهاش کار کنم بلکه هیچیم فالوور ن...
هری با خانوادهش تازه از لندن به دانکستر اومدند و باید دو سال اخر دبیرستانش رو کنار دانش اموزای جدیدی بگذروانه که هیچی ازشون نمیدونه. تنها دوستی که توی شهر داره پری ادواردزه که از طریق اینترنت باهم اشنا شدن. لویی تمام سعیش رو میکنه که امسال هم کاپیتان تیم فوتبال مدرسه بمونه و اون رو توی کارنامه تحصیلیش برای وارد شدن به...
Lost Life. -"𝖳𝗁𝖾𝗋𝖾 𝗂𝗌 𝗇𝗈 𝖽𝖺𝗒 𝗈𝖿 𝗆𝗂𝗇𝖾 𝗍𝗁𝖺𝗍 𝗌𝗍𝖺𝗋𝗍𝗌 𝗐𝗂𝗍𝗁𝗈𝗎𝗍 𝗍𝗁𝗂𝗇𝗄𝗂𝗇𝗀 𝖺𝖻𝗈𝗎𝗍 𝗒𝗈𝗎" ; وقتی یوجی اشتباه بزرگی مرتکب میشه، روزی که انتظارشو نداشت خیلی زود میرسه. جدا شدنش از دنیایی که ناخواسته واردش شده بود. از دست دادن چیزایی که براش مهم ترین ها بودن. و دوباره رو به رو شدن با...
"بکشش هز" هری با دستای لرزونش تفنگ رو سمت لویی نشونه گرفت... "منتظر چی هستی؟!" "م..من،نمیتونم..." "وات د فاک؟چرا؟!" "چون من،من...من دوسش دارم!؟"
*در حال ویرایش * داستان عشق یه شاهزاده و خائن:) چویا شاهزاده ای که دازای رو که قصد کشتن خودش و ولیعهد برادرش رو داشت دستگیر میکنه اما نمیدونست چرا باید درباره یه خائن کنجکاو بشه و احساساتی به اون خائن پیدا کنه؟ این احساسات باعث میشن اون جلوی اعدام دازای رو بگیره اما در عوض اونو تبدیل به یه برده کرد و خوب چی میشه اگه...
یه پلیس به عنوان جاسوس وارد یه شرکت میشه تا بتونه به رئیس مافیا نزدیک شه و سوابق جرمش رو دربیاره و بفرستتش هلفدونی. هر کدوم از اونها اون یکی رو بازی میده و هر دو بازیچهی هم میشن. -I don't want to deceive you... مترجم : -Liammalik-
+لی من...من متاسفم _متاسفی؟؟؟زین تو میفهمی چی داری میگی...تو و اون دوتا دوست گیت زندگی منو نابود کردین...از اینجا گمشو +باشه قبوله ولی صبر کن فقط یه سوال میپرسم و اگه جوابش منفی باشه واسه همیشه میرم...تو...منو هنوز دوس داری؟؟؟ _نه +نه؟ _نه زین سرشو انداخت پایین... +باشه ولی بدون من تا اخر دنیا دوست دارم
+تو میخوای...من ببخشمت؟ _بیشتر از هرچیزی پسر صادقانه زمزمه کرد +پس بگو. تعریف کن. بگو چرا...برام دلیل بیار...دلیلی بیار که بتونم ببخشمت. دلیلی به جز اینکه برات فقط یه بازیچه بودم Larry stylinson By rojii_tommo 1 in larrystylinson🖇 1 in harrytop🖇 1 in onedirection🖇 1 in niallhoran🖇
(Loki & X Reader Female) AU -خلاصه: توی بازی جرئت و حقیقت مجبور میشی به یه عمارت نفرین شده بری... اما اونجا فقط یه افسانه و داستان نبود! اونجا رازهای عجیبی داشت... نویسنده: ماهور💜 وضعیت: تکمیل شده✅️ -مقدمه: دیوانه وار میخندم، سپس نفس عمیقی میکشم و قفسه سینهام را لمس می کنم انتظار دارم که قلبی سریع و بیحوصله بکوبد...
(Bucky & X Reader Male🏳️🌈) AU -خلاصه: زمانی که با مدرسه به بازدید موزه میری اتفاقی میوفته که مجبور میشی شب به موزه برگردی... اونجا اتفاق شگفت انگیزی انتظارت رو میکشه...! نویسنده: ماهور💜 وضعیت: تکمیل شده✅️ -مقدمه: پرنسس با بوسه شوالیه جان گرفت و از خواب مرگ زنده شد و سالها با خوبی و خوشی زندگی کردند. نه تو شوالیه...
(Stucky & Thundershield) AU -خلاصه: استیو، آلفای همنژادگراییه که بالاخره عشق واقعیشو پیدا میکنه اما یه امگا سر راهش قرار میگیره که باعث میشه احساسات استیو پیچیدهتر از قبل بشه... نویسنده: ماهور💜 وضعیت: تکمیل شده✅️ -مقدمه: اگر این آخرین نفس من باشد در این لحظه آخر میخواهم به تو بگویم که من تو را برای همیشه دوست دارم...
دنیا هیچوقت عادل نبوده.. درسته؟ و عدالت، کلمهای هست که درد رو توی تک تک حروفش جای داده...
یه روزی یکی گفت اگه می خوای بقیه رو عاشق شیپ مورد علاقت کنی یه فف خوب ازش بنویس خب ،کدوم شیپی ریل تر از اونزاستنه؟!! و کدوم عاشقی و سراغ دارین مثل تام به کریس همسورث نگاه کنه؟ اینجا تمام تلاشمو می کنم تا تئوری هامو تو داستان بگنجونم :))) حتما بخونید و لذت ببرید Evansstan&Hiddlesworth
[ جهان بیمرز ] 💫این یه توهم نیست! این عوارض جانبی ناشی از مصرف مواد مخدرم نیست. این یه دنیای بدون مرزه.. و لوکی؛ خدای شرارت. کسی بود که این مرز ها رو درهم شکست•🔥 { چی میشه اگر شخصیتها با بازیگراشون روبرو بشن؟!}
حس میکرد که توی بهشت قرار داره. حتی اگه همین لحظه جونش رو میگرفتند، هیچ شکایتی نداشت. دوست داشت همه چیز همین جا تموم بشه. میان بازوهای پر قدرت پرنس و لبهای گرمش. مطمئن بود که نمیتونه دوری ای که قرار بود تجربه کنه رو تاب بیاره. از همون لحظه ی برخورد لبهاشون باهم، حس میکرد قلبش رو کامل از سینه در آورده و اون رو دو دستی...
-ارباب زاده خواهش میکنم.... +ساکت شو! تو دارایی منی... من کسی ام که تصمیم میگیره از داراییش چطور استفاده کنه...
«وضعیت: در حال نوشتن» خب سلام این اولین فن فیکمه و تجربه کافی ندارم که خوب بنویسم و از اون جایی که من عاشق ژانر امگاورسم اومدم هایکیو رو با ژانر امگاورس مخلوط کردم 😁😁😁😁 به شدت اسمات داره 🔞🔞🔞🔞🔞🔞 اونایی با اسمات دار مشکل دارن نخوننش خلاصه: داستان از اون جایی شروع میشه که هیناتا فکر میکنه کاگیاما ازش متنف...
جان:تو دقیقا چیکار کردی شرلوک:جان برات توضیح میدم خواهش میکنم بدون توجه بهش به سمت اتاق خوابشون رف ساکتو در آورد و لباساشو توش پرت میکرد شرلوک:داری چیکار میکنی جان:من برات کافی نبودم نیازی به وجودم اینجا نیس جان قدماشو به سمت در اتاق تغییر داد شرلوک خودشو جلوی در انداخت شرلوک:نمیزام بری جان:برو کنار نمیخوام آخرین باری...
دستای تام نقطه به نقطه بدنمو لمس میکرد، نگاهی به لباسام که پایین تخت افتاده بودن انداختم و چشمام اشکی شدن،دستاشو گرفتم و گفتم: بس کن، من لزبینم!
مهم نیست چقدر برنامه زور یه نفر ساده باشه... مهم نیست چقدر نقشه یه مرد بی نقص باشه... هر لحظه ممکنه یه چیزی تمام پیش بینی ها رو به هم بزنه. این داستان شامل خشونت زیاد و البته سکس زیاده.(حالا نه خیلی ولی خب بازم) پایان خوش تضمینی +18 شیپ:استارکر.