The world had gone to hell long ago, taken over by the vampire race. In order to keep some sort of peace in our land, the Vampire Lords made a consecutive agreement. The rich and powerful humans could survive just as they had been, untouched by the vampires save for the occasional blood collections, or so they thought In reality, we were all under their control. Castles spread out throughout our land, one landing in each city. Each castle varied in the number of vampires residing there, but all of them carried a Lord. The Lords were the ones in charge in every city, whether we liked it or not. The vampires often roam through the city, making sure that everyone was in order and no one stepped out of line. If you stepped out of line, you died, end of story. Even if the rich were still under their control, their lives were still better than the poor. The poorest lives held a much worse fate. The men were to be put to work as slaves, whether that meant serving a specific vampire, or just building their castles, they were slaves. The women were to be pets. Pets were the lowest rank you could have. They were forced into cages that were too small to stand in with collars around their necks. They spent their lives in pet shops, just waiting for the dreadful day that they'll be bought. They were treated like animals, trained into what their master wanted, and punished if they misbehaved. Those who were lucky enough to live through that, we're to be slaughtered for their blood at age twenty-five in an act to make sure that our population would stay steady. I was born into this world. Born into this world full of blood-sucking monsters. Except, I was one of the lucky ones. Was. It all ended for me when I was 12, when I was taken away from the last bit of hope and family that I had left. Ever since then, I've lived in a cage, just rotting away, waiting, dreading for the day that some monster would make me his. This is my life. I am a pet. ~~~ Cover by: @mshacake

🌒- راز ابدی/جادوی بی‌پایان کاپل: چانبک/هونهان/کایسو ژانر: فانتزی-عاشقانه-اسمات-امگاورس نویسنده: السا پنج سرزمین، پنج آیین و قاره‌ای با رازهای پنهان. هزاران سال بود که آلفا، امگا و بتاها در سرزمین‌های مختلف اما در کنار هم در صلح زندگی می‌کردند. همه‌چیز طبق قوانین کهن سرجای خودش بود و اون‌ها از این سرنوشت لذت می‌بردند؛ تا اینکه رازی برملا میشه و عشقی مقدس با دو روح سرنوشت‌ساز، در هم گره می‌خورند.

༭🦋 𝖢𝗁𝗈𝗌𝖾𝗇 complete ꔵ Couple: Chanbaek ꔵ Genre: Omegavers, Romance, Smut, Drama ꔵ Writers: Elsa زندگی همیشه نه به تلخی زننده‌ست و نه به شیرینی که حالت رو به هم بزنه. تعادل بین این دو طعم با یک عشق نوجوانانه و تازه جوانه زده باعث میشه تا در هر حالت و هر لحظه لبخند بزنی و زندگی کنی. نارگیل یا نعنا... ترکیب این دو همون تعادل بین نفس کشیدن و زندگی کردن رو داره. این عشق نیازهایی رو برطرف می‌کنه و نیازهایی رو هم حسرت باقی می‌گذاره. با عشق تینیجری آلفای بوکسور و امگای نویسنده ما همراه باشید.

🦋☽ زیبــای وحشـی Complete ⛮ کاپـل: چانبــک ⛮ ژانــر: عاشـقانه، تاریـخی، امپـرگ، امگـاورس، اسـمات ⛮ نویسـنده: السـا و بری ⛮ ادیتور و بازنویس: السـا بیون بکهیون، امگای زیبایی که به دستور امپراطور مجبور به ازدواج با اون آلفای روانی میشه. پارک چانیول، امپراطور پایتخت با بیماری روانی سختی از دوران کودکی خودش دست و پنجه نرم می‌کنه و حالا به خواسته پدرش تصمیم می‌گیره فرزند وزیر بیون رو به همسری خودش دربیاره. اما آیا این تصمیم می‌تونه آینده هردوی اون‌ها رو نجات بده؟ یا سرنوشت چیزی دردناک‌تر براشون رقم زده؟

COMPLETED ✾ژانر: BDSM.Angst.Dram.Smut ✾کاپل: کایهون ✯ چانبک ✾خلاصه: سهونی که از روی تفریح کیف کیم جونگین معاون مدیر عامل رو می دزده حتی یک درصد هم احتمال نمیده که به اون مرد گره بخوره... بکهیون از جانب خانواده ش طرد میشه و به دشمن خانواده ش پناه میبره...چی میشه اگه زندگی ی داستان هیجان انگیزتر براشون در نظر بگیره؟ "این عشقیه که درد داره..." ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ "من هیچ وقت آدم خوبی نبودم...هیچ وقتم نمیخوام خوب باشم...چون خوب بودن باعث میشه آدم اون بخش تاریک وجودشو نادیده بگیره... در همه ی آدما از دو قسمت خوب و بد شخصیتشون ساخته شدن...ولی درمورد تو...اشتباهم این بود ک نیمه تاریک وجودتو ندیدم...در واقع نخواستم که ببینم...تو منو بالا بردی...و خودت از همون بالا منو پرت کردی پائین..." ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

"هرگاه دو انسان به همجنسگرایی روی بیاورند، هر دوی آن‌ها باید به کام مرگ کشیده‌شوند، برای گناه بزرگی که انجام داده‌اند!" [کتاب مقدس - لاویان - ۲۰:۱۳] شهرک متوسط‌نشین و گمنامی در گانگ‌وون، یک شب عادی از تعطیلات زمستانه با پیدا شدن جسدهایی توی رودخانه‌ی حاشیه‌ی جاده از آرامش همیشگی‌اش خارج شد. اجساد کودکان ناشناسِ شش تا ده ساله، آرام و بدون درد؛ که با نظم و به‌ترتیب در نقاط مختلف رودخانه فرستاده شده‌اند. [CHANBAEK × KAIHUN] [Crime × Angst]

Forbidden things are like a beautiful hypnotizing magnet. Once you get pulled in, it's hard to pull back. But maybe I liked being pulled in, especially if it was by her.

"I guess there's a trouble even in paradise," A fresh graduate who had no clue whatsoever about what she wanted to do with her degree, got hired by a not so particular boss, Kang Daniel Thank you for your love and support. Enjoy Disclaimer: Read at your own risk. This is a fanfiction. Meaning, all names and faces in this book, even those based on real people, are absolutely, 100%, completely fictional a.k.a unreal. *Some chapters have mature content (smut) - You.Have.Been.Warned* Cover's original photo: Kang Daniel, Think Nature

بدن زخمی و خونی گائون که مقابل یوهان روی زمین افتاده و از درد به خودش می‌پیچید، صحنه‌ای بود که مرد تا آخر عمرش دیگه نمی‌خواست شاهدش باشه. اگه یکی از همین دعواها گائون رو برای همیشه ازش می‌گرفت... یوهان دستش رو دور کتف گائون حلقه کرد و بدنش رو درون آغوشش کشید. با صدای آروم و گرفته‌ای به حرف اومد: «اگه قراره مثل گذشته به خودت آسیب بزنی و به هیچی اهمیت ندی... پس حضورم توی زندگی چه معنی‌ای می‌ده...؟» ── ⋆⋅☆⋅⋆ ── ⋆⋅☆⋅⋆ ── ⋆⋅☆⋅⋆ ── ⋆⋅☆⋅⋆ ── ژانر: عاشقانه، بی‌ال، انگست، اسمات کاپل: کانگ یوهان و کیم گائون (فیک از سریال قاضی شیطان / the devil judge) نویسنده: 𝑴𝑨𝑺𝑼𝑴𝄢 ویراستار: ♧Fatemeh داستان فیکشن ربطی به سریال نداره و اگه سریال رو ندیدید، میتونید با خیال راحت بخونید.

markhyuck fanfiction ┅ donghyuck has learnt a lot of things ever since mark entered his life. ❝no, baby. call me daddy for tonight.❞ ▬ COMPLETED ✓ 03.08.20