"تو استریت نیستی نه؟"
"با از این بالا دیدن اون چهره..انتظار داری بازم استریت باشم چوی سان؟"
چوی سان یه تلپاته.اگر این مفهومی درست برای تعریفشه.در واقع اون وقتی کسی رو لمس میکنه همراه خاطراتش درد هاش رو هم به خودش جذب میکنه.
تمام روزای زندگیش رو همینطور گذرونده..ولی چی میشه اگر کسی پیدا شه که بتونه کمکش کنه؟چی میشه سان بلاخره کسی رو پیدا کنه که افکارشو بهش تحمیل نکنه؟
جونگ وویونگ یه پلیسه. کسی که چوی سان رو توی یه ماموریت نجات میده.
و سان توی همون دیدار اول ازش متنفر میشه. ولی مشکل اصلی اینه که با اینکه سان زخمی و خسته بود، وویونگ با دیدنش فقط به یه چیز فکر کرد.
"اوه..اون زیباست."
و یه روز جونگ وویونگ به خودش میاد و میفهمه که میخواد هر چیزی که توی مسیر اون پسر قرار میگیره رو نابود کنه!
"خیلیا میگن که تتوم ترسناکه ولی انگار تو اینطور نیستی."
"ترسناکه..انگار میخواد روحم رو ببلعه.از این حس خوشم میاد."
وویونگ تمام عمرش رو مثل یه پسر خوب درس خوند.با وعده ی موفقیت تمام تلاششو کرد ولی بعد از فارغ تحصیلی اعتقاد خودش رو به عدالت از دست داد.انگار که همه چیز براش بی معنی شده بود هر کاری که دلش خواست انجام داد.
ولی چی میشه اگر یه روز توی معروف ترین کمپانی کره مشغول به کار شه؟
چی میشه اگر توی یه نگاه عاشق رئیس خوشتیپش شه؟
و چی میشه اگر بخواد رئیس لعنتیش رو از لذت به گریه بندازه؟
به هر حال جونگ وویونگ حتی در نگاه اول هم، یه پسر خوب به نظر نمیرسید!
وویونگ، تنها بازمانده طرد شده ای که مجبور میشه با سان پیوند برقرار کنه تا زندگی خودش رو نجات بده، وارد دنیایی میشه که مسیر زندگیش رو به کلی تغییر میده و به جایی میرسه که آرزو میکنه ای کاش هرگز با اون پسر آشنا نشده بود.
__________________
همه چیز از اون آوا آغاز شد...
زمانی که برای اولین بار، گوشهام با این طنین ارامش بخش آشنا شد رو خوب به یاد دارم. موسیقی، از همون کودکی به بوم وجود رنجور من، رنگ زندگی میپاشید.
من با لمس این صدا، تکه ای گمشده از وجودم رو ملاقات کردم که تا به اون زمان، حتی خبر از سرگردان بودنش، در عمق تاریکی وجودم نداشتم.
در اون لحظه، چیزی درون قلبم تکون خورد؛ چیزی رو حس کردم که تمام عمرم از وجودش بی بهره بودم.
این طنین، اغازی وصف ناپذیر برای من بود. منی که در این هستی تنها در طلب یک کمانه بودم!
کمانه ای که اون رو روانه ی تار های نحیف این ساز کنم.
همه چیز از اون صدا شروع شد...
صدایی که من رو به گذشته ام پیوند زد...
گذشته ای که گرچه تاریک و غمناک بود، اما حقیقت جدا ناپذیر زندگی من بود...
همه چیز...از چند تار و یک کمانه اغاز شد!
__________________
-𝘊𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦:
⤷𝘑𝘶𝘯𝘨 𝘞𝘰𝘰𝘺𝘰𝘶𝘯𝘨 & 𝘊𝘩𝘰𝘪 𝘚𝘢𝘯 ( 𝘸𝘰𝘰𝘴𝘢𝘯 )
-𝘎𝘦𝘯𝘳𝘦𝘴:
⤷𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤𝘦
⤷𝘋𝘳𝘢𝘮
"وویونگ... میدونستی که خیلی زیبایی؟"
به صورت خجالت زدش نگاه کردم، درحالی که انگشت شستمو نوازش وارانه روی گردنش میکشیدم پیشونی هامون رو به هم تکیه دادم.
با شنیدن صدای مهیبی ازش جدا شدم و مردمک چشمام از حس ناگهانی درد شدیدی تو کمرم گشاد شد. پهلوم تیر میکشید و چشمام واضح نمیدید.
وویونگ... جونگهو...
کجایین؟... تو ذهنم مدام اسمشون رو تکرار میکردم ولی نمیتونستم به زبون بیارم و فقط صدای ناله ی دردمندی از بین لبام خارج میشد.
صدای جیغ و داد دردناک بقیه رو میشنیدم اما کاری از دستم بر نمیومد و نمیتونستم تکون بخورم.
"قطار از ریل خارج شده!"
دختر با گریه جیغ زد
باد که ازصبح دور پسر موسرخ میچرخید بیشتر شروع به وزیدن گرفت و انگار برای یه لحظه همه ی دنیا متوقف شد تا سونگهوا به پسری که توی قبرستون قدیمی ایستاده نگاه کنه اون صورت اونقدر اشنا به نظر میرسید که بی اختیارسرجاش ایستاد
نمیتونست بفهمه پسر عجیب اول صبح چرا اونجا بود
دست گلی از غنچه های رز سفید وصورتی توی دستش داشت و سونگهوا بی اختیار زمزمه کرد: گلهای مورد علاقه من!
"تو... توام یه خاکستری ای!"
"آره... ولی من یه خاکستریم که میخواد خاکستری لعنتی تو باشه!"
~خلاصه: وویونگ یه پالت رنگه... کسیه که توی رنگ ها و حس ها قوطهوره.
سان خاکستریه و درکی از احساسات نداره.
وقتی یکیشون ناخواسته مکنده رنگ های دیگری شده و تنها هاله ای از طیف های خاکستری به جا میذاره و دیگری با کمال میل میبازه.
و این دقیقترین برداشت از یک عشق سمیه.
~کاپل ووسان
~رمنس، درام، انگست، روزمره، روانشناختی، هپی اند
•اتمام یافته