وقتی که اون ماسکش رو برداشت اتفاقات زیادی افتاد. اما تنها چیزی که لیام میتونست ببینه چشمای عسلی اون بود و از همون موقع همه چیز عوض می‌شد. لیام مطمئن بود زندگیش قراره عوض بشه.

+تو کی هستی؟ _من همون نفرینیم که همتون ازش فرار میکنید! کامل شده:)

"Louis booked a flight to Berlin to fuck Harry Styles. He should've booked an exorcist instead." After six months of radio silence and fifteen years into a beautifully toxic situationship neither of them will ever admit to, Louis Tomlinson wakes up in Los Angeles alone, to a sunrise, a half-smoked joint, and a text from Harry Styles that simply reads: "i want you to get me pregnant." His relationship with Zara just went public. She's all sunshine, green smoothies, and Instagram-ready happiness-everything Louis should want, and nothing that makes his hands shake. So, his life, on paper, should be content. Instead? He books a last-minute flight to Berlin, cancels his studio day, and lets himself fall headfirst into the kind of chaos he swore he'd grown out of. What follows: a private fetish club with chandeliers and chapels, MDMA delivered mouth-to-mouth, angel wings stolen off a stranger, and enough sin to make a priest cry. Somewhere between lace panties, pierced cocks, and a dungeon full of bad decisions, Louis realizes two very inconvenient truths: 1. He would do anything Harry asked him to. 2. Harry might've actually gotten himself pregnant. (Not really. Probably. Maybe.) In the end, they're wrecked, high, and tangled together-again. Because this is who they are: saints, sinners, and something far worse in between. Warnings: Toxic codependency, at least three separate existential crises, lace panties, molly-fueled mistakes, pierced cock emergencies, religious imagery used very incorrectly, and Harry Styles riding Louis Tomlinson straight into blasphemy. It's chaotic, unhinged, stupidly sweet in all the wrong places, and cruel enough to make you wonder why you ever started reading in the first place.

❌چند ماه آپ نخواهد شد❌ + دلم تنگ شده برا روزایی که سیبیلای بلندت توی تیلیت کله‌پاچه می‌رفتن و برات ضعف می‌کردم. × دلم تنگ شده برا روزایی که اونقدر خوشگل بودم و با دیدنم توی ستونا می‌خوردی. + دلم تنگ شده برا روزایی که نوار می‌بستی رو ترک دوچرخه و دم خونه‌م می‌شستی و نوشابه زرد می‌خوردی. × دلم تنگ شده برا روزایی که قایمکی پشت درختای باغ همدیگه رو می‌بوسیدیم و پرنده‌هات روی شونه‌تو کثیف می‌کردن. + دلم تنگ شده برا روزایی که صابون گلنارا رو به یادت تموم می‌کردم.

«شاید حق با تو بود، شاید هیچوقت نباید بهت نزدیک می‌شدم، ولی حالا که نزدیکتم، حتی نمی‌تونم یک قدم ازت دور بشم!» «نمی‌تونی.. یا نمی‌خوای؟» «از اولشم نمی‌خواستم، اما حالا، هم نمی‌خوام، هم نمی‌تونم هیچ‌جا جز کنار تو باشم!»

"شرط میبندم میتونم یکاری کنم درد رو حس کنی." "دوست دارم تلاشت رو ببینم."

[𝐋𝐚𝐫𝐫𝐲 𝐒𝐭𝐲𝐥𝐢𝐧𝐬𝐨𝐧 𝐎𝐧𝐞𝐬𝐡𝐨𝐭𝐬] [𝐀𝐋𝐋 𝐂𝐎𝐍𝐓𝐀𝐈𝐍 𝐒𝐌𝐔𝐓] Where I take the manips you freaky guys make and give them full proper stories... --- Viscount Emerald, Submissive Rockstar, Baby Lamb, High Court, Daggers & Roses, Muse For Vogue, Golden Captain, Commander LT, 'm sorry Lou, Stay With Me, Lost in the chaos, Prince Tomlinson, Aye Cap'n, Mr. Styles [𝙊𝙥𝙚𝙣] ---- 𝐖𝐡𝐞𝐫𝐞 𝐋𝐨𝐮𝐢𝐬 𝐚𝐧𝐝 𝐇𝐚𝐫𝐫𝐲 𝐥𝐢𝐯𝐞 𝐟𝐨𝐫 𝐞𝐚𝐜𝐡 𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫 𝐢𝐧 𝐚 𝐬𝐞𝐫𝐢𝐞𝐬 𝐨𝐟 𝐬𝐡𝐨𝐫𝐭 𝐬𝐭𝐨𝐫𝐢𝐞𝐬. (𝐀𝐋𝐋 𝐂𝐎𝐍𝐓𝐀𝐈𝐍 𝐒𝐌𝐔𝐓) 𝐚𝐥𝐥 𝐜𝐨𝐦𝐞 𝐰𝐢𝐭𝐡 𝐦𝐚𝐧𝐢𝐩𝐬. ---- Our souls are woven together across timelines, I will always find my way back to you, I'll find you in every universe, in every broken version of us. And I'll love you, We're a love that never should have been, but it's the only one I'll ever know. --- ©𝙩𝙚𝙢𝙥𝙩𝙞𝙣𝙜𝙨𝙩𝙮𝙡𝙚𝙨

برای پرنده‌ای که به دام افتاده برای ماهی‌ای که از آب بیرون کشیده شده برای دوستم که زندانی شده زیرا که می‌خواهد آزاد بماند برای گل‌های چیده شده برای علف‌های لگدمال شده برای درختان قطع شده برای بدن‌های شکنجه شده نام تو را می‌خوانم آزادی Larry stylinson - by SARA Happy end

تمام تار و پودم به تو وصل بود، پینه شده بر زخم‌های قدیمی‌ات... هنوز هم هست. کیلومترها فاصله داری، اما حس می‌کنم ناخوش‌احوالی. آن‌قدر بد قلبم را شکستی که صدایش به گوش دنیا رسید، آسمان گریست، خورشید و ماه از درد من پنهان شدند. راستش را بگو... بابت این دوری ناراحتی؟ یا فقط منم که هنوز در این ویرانی مانده‌ام؟ نفسِ ریه‌های آلوده‌ام، خودت رفتی، رها کردی... یادت هست؟ می‌گفتی از رفتن می‌ترسی، اما رفتی... فرار کردی... از منی که برایت مُردم. کاش مرده بودم، ولی این کابوس... کابوس رفتن تو بخاطر هیچ، واقعی نمی‌شد.

لویی تاملینسون، صاحب یه عمارت بزرگ در اطراف لندنه که رازهای زیادی رو در دیوار‌هاش پنهان کرده. لویی بعد از چندین سال تصمیم به عوض کردن دکوراسیون عمارتش داره تا مدرنیزه‌ش کنه. و چه کسی بهتر از هری استایلز که معروفیت زیادی داره و توی این کار به شدت حرفه‌ایه؟