There Is No Such A Thing Called "Fate"
فئودور برد انها...ایا انها باختند؟ با چیزی که تا الان بودند انها همه چیز بودند به جز بازنده این یک حقیقت بود!
فئودور برد انها...ایا انها باختند؟ با چیزی که تا الان بودند انها همه چیز بودند به جز بازنده این یک حقیقت بود!
*درحال ویرایش* توی اوج نا امیدی وقتی دیگه هیچ دوستی نداره هیچ خانواده ای که حمایتش کنه هیچ قدرتی که از خودش در برابر دیگران دفاع کنه یهو اون پیداش میشه همکار قدیمیش و اون نجاتش میده اما اون هم برای کمک بهش ازش چیزی میخواد "باید عروسک من باشی" خوب حالا باید انتخاب کنه ماشین کشتار بقیه باشه یا عروسک دازای:)؟
"بسه.." "تمومش کن" "زجر دادن من رو تموم کن" "دیگه چقدر میخوای نابودم کنی؟" "چرا از زندگیم بیرون نمیری؟" چویا و دازای که چند ساله عاشق هم هستن اما غرورشون اجازه اعتراف به عشقشون رو نمیده از طرفی چویا با اینکه عاشق دازایه ازش کینه داره حالا قراره سرنوشت عشقشون به کجا برسه؟ پایان خوش؟ یا یه پایان تلخ؟
You can not decide to live You have no right تو نمیتونی تصمیم بگیری که زندگی کنی هیچ حقی نداری
من همین حالا هم فراموش کردم که تا به حال چند بار به خاک سپردمت عشق من ...
اوسامو بعضی وقتها ادمهای مهم زندگیت ترکت میکنن، تو فکر میکنی با رفتن اونا فرصت زندگی کردنت هم باهاشون میره ولی حقیقت اینه که وقتی به خودت میای میبینی که مجبوری به زندگی در تنهایی ادامه بدی ولی ترک کردن همیشه بد نیست و اونا هم چون ازت تنفر دارن اینکارو نمیکنن بلکه از روی عشق ترکت میکنن تا بتونی خودتو بدست بیاری...