bita_ziam
صدایش تند و متهم کننده است «تو جوونترین بچه ژنرال مالیک هستی.»
جواب میدهم «و تو پسر جف پین هستی»
قطعیت این مکالمه چیزی را در درونم تکان میدهد چانه ام را بالا میبرم و تمام تلاشم را میکنم تا همه ماهیچه های بدنم قفل شود و شروع به لرزیدن نکنم.
اون به محض اینکه بفهمه کی هستی تو رو میکشه .صدای میرا در ذهنم می چرخد و ترس به گلویم چنگ میزند او مرا از لبه دیواره به پایین پرت می کند. او مرا به بالای برجک میبرد و از آنجا مستقیم به دره می اندازد. من هرگز شانس قدم گذاشتن روی دیواره را هم تجربه نخواهم کرد. من دقیقاً
همان چیزی خواهم بود که مادرم همیشه صدا میزد «ضعیف»
لیام نفس عمیقی میکشد و ماهیچه های فکش اول یک بار و بعد دوبار منقبض میشود «مادرت پدرم رو دستگیر و به حکم اعدامش نظارت کرد.»
صبر کن فقط او حق متنفر بودن را دارد؟ خشم در رگهایم می چرخد« پدر تو هم برادر بزرگترم رو کشت به نظر میرسه با هم برابریم.»