amywesternofficial
- Reads 9,797
- Votes 2,081
- Parts 100
چشمانش را از لذت چیزی که حتی نمی دانست چیست بست و لبهایش را بر برآمدگی کوچک و ضربان داری که او را برای دریدن،چشیدن و مکیدن وادار میکرد چسباند. چه حس خوبی داشت حتی اگر چه نمی توانست بخورد! بناگه دست گرمی دست سرد او را گرفت و ناله ی عاشقانه ای شنیده شد:"اوه آراس...چکار داری میکنی؟!"
این صدا چقدر آشنا بود!با وحشت چشمانش را باز کرد و سرش را پس کشید.