BearCutePayne
پسر رو روی شونهام انداختم و زور زدم. انگار یک خرس رو بغل کرده بودم.
لیام با دستهاش، محکم لحا فی رو که وقتی بچه بودم عمه بزرگهام برام بافته بود رو گرفته بود.
ناامید شدم و ولش کردم.
لیام لحاف رو ول کرد و گفت: "ببین! من نمیتونم تا وقتی که کمکات نکردهم، برم. دست من نیست که!"
"پس دست کیه؟"
لیام با همون چشم های درشت و شکلاتیاش به من خیره شد؛ دستهاش رو روی شونهام گذاشت. بوی شامپو بچه و شکلات تافی میداد.
لیام: "تو زین... دست توئه!"
<<نوشته شده از روی کتاب "پاستیل های بنفش">>