وقتی صمیمی ترین دوستت، میشه عشقت...
وقتی عشق بچگیت، میشه همدم حال و آینده ت...
قشنگه. زیبا و بی نظیر.
اما آیا زندگی همیشه انقدر خوب تا میکنه باهات؟
****************************************************
(آتالوناژ:
به اصلاح رنگ و فیلم در مرحله ی پایانی تدوین می گویند که در آن نور و رنگ تصاویر به گونه ای همسان اصلاح میشوند.)
متيو که شرایط رو دید مثل کسی که از خواب بیدار شده باشه تند تند شروع کرد به حرف زدن .
_آخه ..آخه شما دو تا افسانه اید ..و ...ما یعنی من خیلی مفتخرم که دو تا افسانه رو می بینم ...و داستان شما خيلي تحس..تحسین بر انگیزه .
مت همه اینارو پشت سر هم و با ذوق عجیبی میگفت.
هری هم پشت سر هم حرفاشو تایید میکرد.
ولی یه چیزی برای هری عجیب بود مرموز بودن مگنس و الک و منطورشون از بازی ...
الک_آره داستان ما خیلی تحسین بر انگیزه ..._
مگنس ادامه داد:
_البته اگه داستان حقیقی ميبود !
وقتی رئیس یه شرکتِ کله گنده تو اوج محبوبیت و رفاه مالی داره زندگی میکنه....
وقتی فکر میکنه تنها خواستش از زندگی، بودن با عشق زندگیشه...
و وقتی که سر و کله یه آدم جدید پیدا میشه...
یکی که خودشو از دید بقیه پنهان کرده و باعث به وجود اومدن تغییرات اساسی تو زندگی رئیس شرکت میشه...
.
.
.
.
مینی فیک #هکر اینجا عاپ میشه تا جمله های مجهول بالارو کامل کنه😁
ووت و کامنت فراموش نشه☔⛆
شاید همه ی ادما عصبانی، درواقع، جایی در درون خودشون شکستن و با تظاهر به خشم سعی بر پوشوندن دردشون دارن.
هری میدونست که مت درواقع عصبی نیست؛ اون بیشتر ناراحته اما سعی داره با نقاب خشم زخماشو قایم کنه.
و شاید فقط هری بود که اون زخما رو میدید.
____________
یک گی استوری متفاوت با کاپلی کمتر شناخته شده.
شامداریو !
✔#shumdario 🔥🔞
✔#malec
✔#shadowhunters
🚫 °[ mature/sexual content ]° 🚫
written and covered by: @kay-rh
شاید بقیه بگن اون پسر بدیه...
ولی وقتی میخنده من فقط یه فرشته میبینم : )
-جلد دوم Then came you
*شیپ های اصلی : ملک/ استرک/ زیام
*شیپ های فرعی : هرماس / جیلنهالند
ژانر : رومنس / انگست / درام
+ تو، پیر شدن و مردن افرادی که دوست داری رو می بینی. این باید سخت باشه.
- الکساندر... من شاید وارلاک اعظم بروکلین باشم، اما حتی منم نمیتونم آینده رو ببینم.
سه ساله که از سقوط آلیکانته گذشته....
سه ساله که لیلیث به دنیا حکومت میکنه...
و در این بین دو شکارچی سایه ی جوان برای پیدا کردن اشیای فانی به ماجراجویی ناشناخته ای میرن^^
[COMPLETED]
Alec was always living like a shadow in his school. No one saw him and neither did he have a lot of friends. One night he gets a message from an unknown number and finally makes a new friend, named Magnus. They become Internetfriends and slowly Alec starts to feel more for Magnus but knows that Magnus is not someone who would date someone.
When I saw you, I was afraid to meet you.
When I met you, I was afraid to kiss you.
When I kissed you, I was afraid to love you.
Now that I love you, I'm afraid to lose you...