Goddess of the night
تلخ شده بود اما تقصیری نداشت، حداقل نه تا وقتی که قلبش با درد، گوشه قفسهی سنیش مچاله شده بود و داشت با تمام وجودش مینالید. -توئه لعنتی احساسات منو به بازی گرفتی، نه؟ تیله های مشکی و بزرگش مثل همیشه براق نبودن، فقط از فرطِ غم، خیس و لرزون به نظر میرسیدن... و همین نفس مرد رو میگرفت. -فکر میکردم رها کردنت سخت باشه...