rominaromina396
- Reads 348,092
- Votes 30,753
- Parts 128
پایان یافته 🔥
بخشی از داستان :
کای کنجکاو روی صورت سرخ اپاش خم شد
" خب ...بقیش ؟
جیمین چونشو به زانوش تکیه داد و این بار
به چشمای براق بچه هاش خیره شد
" من ...من فرار کردم ...
چشمای همشون در کسری از ثانیه گرد شد
سوهو بهت زده دهنش باز موند " چکار کردی اپا ؟؟
با این که وضعیتتو میدونستی..میدونستی اگر پیدات کنن بدبخت میشی !!!
با این حال فرار کردی ؟؟؟ کجا ؟ چطوری ؟ چراااا؟؟؟
جیمین لبشو گزید .."من ..من واقعا دوست داشتم...
دوباره اونا رو ملاقات کنم ..من ...خسته شده بودم از ۱۶ سال تنهایی..
.
.
.
کاپل " فورسام یونمینکوکوی ،🙈 خانوادگی،🔥 روزمرگی🙂، امگاورش😈، کمدی و تراژدی ، 🤣😭امپرگ، 🫡هیجانی 🤚🏻
.
.
.
" پنج یا شیش تا خاندان بودن
جاودانه و همراه با نیرو های عجیب ...
با هم رابطه خوبی داشتن و بین مردم عادی زندگی میکردن ...!!
همه بزرگ خاندان ها با هم دوست بودن ....
و پدر من و پدر ...پدراتون ..با هم برادر بودن ...
همشون نسبتا زندگی خوبی داشتن
تا این که من به دنیا اومدم ...
امگا خون خالص زاده شده از دو والد آلفا...
خون من ..میتونست انسان های عادی رو جاودان کنه ...
چیزی که تا قبل اصلا وجود نداشت
و احتمال به وجود اومدنش از دو والد آلفا زیر ده درصد بود .
چشمای همشون گرد شد .
جیمین پاهاشو توی شکمش جمع کرد
و غمگین به زمین خیره شد " کم کم این موضوع