Simwtsd
- Reads 3,667
- Votes 1,271
- Parts 23
اسمم یونجونگهانه، ولی حالا اینو ولش کن.
اگه بخوام صادق باشم، یه کم تیکهپرون و کنایهزنم. زیاد با بقیه نمیجوشم و فقط یه دوست صمیمی دارم، همین. شایدم یه جورایی از همه بچههای مدرسه بدم میاد...
ولی یه پسر تو مدرسه هست که... چطور بگم؟ انگار از یه دنیای دیگهست. اونقدر جذابه که فکر میکردم حتی نگاهمم نمیکنه. همون پسر رویایی که انگار برای من زیادی خوبه، برای همه زیادی خوبه! میدونی چی میگم؟ همون پادشاه باحال و محبوب مدرسهست که با یه لبخند میتونه دل همه رو ببره... اوف، اینو بد گفتم، نه؟
خلاصه، وقتی یه روز اومد سمتم، قلبم داشت از ذوق وایمیستاد. اما فکر میکنید برای چی؟
...برای اینکه ازم خواست کمکش کنم تا مخ صمیمیترین دوستم رو بزنه...
از همون اول میدونستم نباید دل ببندم و فکر کنم یه روزی ممکنه به من نگاه کنه. ولی بازم گفتم: «باشه، کمکت میکنم.» حتی اگه این کار دل خودمو بشکنه یا حتی دل دوستم که همیشه پشتم بوده، آخه چی ممکنه خراب شه؟
جز اینکه همهچیز به هم بریزه؟
فکرم این بود که اونا رو با هم جور کنم، بعد همهچیز روبراه میشه... مگه نه؟
ولی خب، زندگی هیچوقت نمیذاره همهچیز به این راحتی پیش بره.
.......